داستان زندگی من

هدف از این نوشته برجسته کردن و روشن نمودن برخی از دستاوردهای مهم و جریانات بحث انگیز زندگی ام در دو بعد سیاسی و آکادمیک است. هم چنین به تلاشهائی که در درون جامعه ایرانی برای ایجاد وفاق ملی داشته ام و نیز سهمی که برای آشتی دادن سیستم سیاسی ایران با جامعه بین المللی از آن من بوده است پرداحته ام. با این حال، برای پرهیز از طولانی شدن مطلب، تحولاتی هر چند مهم، از جمله تغییرات عظیم اقتصادی–سیاسی در درون ایران را که در شکل دادن زندگانی من ظرف چهار دهه اخیر نقش داشته اند، در این نوشتار نگنجانده ام. از این رو مایلم برای شناخت کاملتر از کارنامه آکادمیک، آموزشی، پژوهشی، خدمات اجتماعی، و فعالیتهای حرفه ای ام شما را به بازدید از وبگاه شخصی خود (به دو زبان انگلیسی و فارسی به آدرس www.amirahmadi.com دعوت کنم. اطلاعات بیشتر در باره دیدگاهها و فعالیتهایم در وبگاه شورای آمریکاییان و ایرانیان به آدرس www.american-iranian.org ، وبگاه شرکت کاسپین و همکاران به آدرسwww.caspian-associates.com ، و وبگاه دانشگاه راتگرز، دانشکده برنامه ریزی و سیاستهای عمومی به آدرس http://policy.rutgers.edu یافت میشوند. در عین حال تقاضا دارم با جستجو در اینترنت به شناخت بیشتری از دیدگاهها و فعالیتهایم در سطح جهانی دست پیدا کنید.

 

در جریان بیش از 20 سال فعالیت در صحنه سیاسی ایران و نیز رابطه میان ایران و آمریکا، گفته ها، مواضع، و حرکات سیاسی من منشاء بحث و جدل های فراوانی بوده که مخاطبین و همکاران مرا به دو اردوگاه حامیان و مخالفینم تقسیم کرده است. با آنکه چنین جناح بندی سیاسی طبیعی می نماید آنچه غالبا مرا شگفت زده می کند اینست که هم حامیان و هم منتقدین من از سوابق تحصیلی، نوشته ها، افکار، و فعالیتهای سیاسی و حرفه ای من اطلاعات اندکی دارند. از این رو در این خود زیستنامه، من سعی خواهم کرد تا با معرفی دقیق خویش امکان شناخت بیشتر و شفاف تر، و مآلا ایجاد گفتمانی سالم را، علی الخصوص بین خود و منتقدینم، فراهم آورم. پیش از ورود به بحث اصلی نظر خوانندگان را به این نکات کلیدی جلب می کنم که: اعمال و افکاری که در اینجا به معرض دید و قضاوت شما گذاشته می شوند مجموعه ای به هم پیوسته است که طی سالیان دراز به نحوی بارز تداوم داشته اند. به این معنا که از یکسو با تغییر شرایط سیاسی چه در ایران و چه در سطح بین المللی بخصوص در آمریکا مواضع من دستخوش نوساناتی که در عالم سیاست بین فعالان سیاسی و تحلیل گران رایج است نشده و از سوی دیگر از پشتکار، استقامت، حساسیت و احساس همدردی من نسبت به مشکلات مردم ایران کاسته نشده است.

 

امید من این است که با ارائه ایده ها و گزارش چندین دهه کار مستمر خود بتوانم باورهای سیاسی، دستاوردهای آکادمیک، و تلاش های وطن دوستانه خود را در معرض دید شما قرار دهم. حاصل کار، بنحوی جدائی ناپذیر، معلول انگیزه هایی چون تامین عدالت، آزادی، صلح و وفور نعمت برای ملت ایران بوده است. سعی من بر این است که نشان دهم به سهم خود و طی این سالیان دراز هر آنچه در توانم بوده برای یافتن پاسخهای عملی و نظری برای رسیدن به ایرانی پیشرفته، با تکیه بر واقع گرایی و عمل گرایی، به کار بسته ام. در عین حال تلاش خواهم کرد که در قالب این خود زیستنامه سیاسی به یک بررسی تحلیلی و محتوائی از رخدادهای پیش و پس از انقلاب در ایران نیز بپردازم. به منظور رعایت ایجاز مجبور شده ام که بخشهای زیادی از زندگی ام را، چه شاد و چه غم انگیز، حذف کنم و نیز از ذکر نام بسیاری از افراد که در موفقیتهای من نقش بازی کرده اند چشم بپوشم.

 

دوران خود سازی در ایران

من در سال 1326 در خانواده ای از زمین داران تالش واقع در حاشیه دریای خزر در شمال ایران متولد شدم. تحصیلات ابتدائی و متوسطه خود را در تالش، در مدرسه هائی که توسط پدربزرگم و یکی دیگر از ملاکین خیّر بنیان گذاری شده بودند سپری کردم و نهایتا دیپلم دبیرستان را از مدرسه رضا شاه کبیر رشت اخذ نمودم. پس از پشت سر گذاردن امتحانات ورودی وارد دانشگاه تبریز شده و در سال 1347 در رشته مهندسی کشاورزی فارغ التحصیل گردیدم. این دوران مصادف بود با شکل گیری و رشد جنبش دانشجوئی علیه حکومت شاه. در جریان این مبارزات تنی چند از دوستان نزدیک من زندانی و یا کشته شدند.

 

پس از اتمام دانشگاه جهت انجام خدمت نظام وظیفه به عنوان افسر سپاه ترویج و آبادانی مامور خدمت در اداره کشاورزی شهرشتان لاهیجان شدم. این سپاه که به منظور توسعه و آموزش روشهای نوین کشاورزی به روستائیان تاسیس گردیده بود حاصل یکی از بندهای “انقلاب سفید شاه و مردم” (1342) بود که طرح کلی آن توسط دولت پرزیدنت جان اف کندی به وی تحمیل گردیده بود. حوزه ماموریت من شامل شهرکی بنام سیاهکل می شد که در ان جنبش مسلحانه چریکی علیه رژیم شاه در سال 1349 آغاز گردید. سپس در سال 1350 به سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران (ایدرو) پیوستم و به مدت 5 سال در کارخانجات شکر در مناطق عقب نگهداشته شده مانند لرستان و کهکیلویه و بویراحمد مشغول بکار بودم. هدف از تاسیس “ایدرو” راه اندازی پروژه های جدید صنعتی و نجات دادن و به سود رسانی صنایع زیان ده و یا در حال ورشکستگی در هر دو بخش دولتی و خصوصی بود.

 

در همین دوران من با نوشتن داستان های کوتاه و سرودن شعر با چند نشریه که وزن سیاسی و ادبی داشتند مشغول همکاری بودم. داستانهای کوتاه من در مجله فردوسی که مجله ای پرخواننده و روشنفکری بود چاپ می شد. علاوه بر آن مطبوعات دیگری از قبیل پست ایران، باران، کیهان (بخش ادبی) و نیز چندین هفته نامه محلی و سراسری کارهای مرا منتشر می کردند. بسیاری از آن نوشته هایم تحت تاثیر فضای روشنفکری چپِ آن روز و نیز جنبش چریکی، از شکل و محتوای انقلابی بهره مند بودند. علاقه من به کارهای ادبی از عشق به نقاشی که در دوران دانشجوئی مرا جذب خود نموده بود ریشه می گرفت. در دوران مزبور بخشی از وقت مرا کمک به کارهای گرافیکی نشریات، از جمله مجله دانشجوی دانشگاه تبریز که نشریه ای بود پیشرو، پُر می کرد. این مجله به کمک مرحوم صمد بهرنگی منتشر میشد. بعدها در امریکا نیز کارهای ادبی و هنری را دنبال کردم و در همین راستا بعضی از بزرگان شعر و ادب ایران را برای شرکت در کنفرانس ها به امریکا آوردم (توضیح بیشتر در زیر آمده است). در این ارتباط بود که کتابچه ای حاوی سخنرانی جنجالی شاعر بزرگ معاصر مرحوم احمد شاملو درباره فردوسی را تالیف و منتشر کردم.

 

با آغاز دهه پنجاه آثار شکست انقلاب سفید که به منظور جلوگیری از وقوع انقلاب واقعی در ایران طراحی شده بود، رفته رفته هویدا می گشت. شاه انقلاب خود را وسیله ای برای حذف سکولارها و ملی گرایان سوسیالیست قرار داده بود. در همین حال مخالفین مذهبی شاه با توجه به فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی، و از آنجا که به تصور آمریکا جنبش مذهبی بهرحال از طبیعتی ضد کمونیستی برخوردار بود کم و بیش توسط حکومت شاه تحمل می شد. با این حال شاه مذهبیون رادیکال را هم تحمل نمیکرد و پس از جریان 15 خرداد 1342 با آنها برخوردهای خشنی داشت. شاه به کمونیستها ارتجاع سرخ و به مذهبیون انقلابی ارتجاع سیاه لقب داده بود. در واقع بخشی از رهبران جمهوری اسلامی دوره های زندانی طولانی در زمان شاه داشته اند. با وجود جو خفقان، جنبش رادیکال دانشجوئی و چریک های شهری پیش از آنکه شاه به خود بیاید ظهور کرد و اوج گرفت. شاه به جای دست زدن به اصلاحات سیاسی بر فشار خود بر جامعه افزود و طرح تک حزبی کردن کشور را به مرحله اجرا درآورد. با تاسیس حزب رستاخیز، مستخدمین دولت در رده های بالا و میانی مجبور بودند که به عضویت حزب مذکور درآیند. متعاقبا فضای سیاسی خفقان آور شد و جالبتر آنکه هم سیستم سیاسی وقت و هم مخالفین آن دیدگاهی ضد دموکراتیک برای اداره کشور داشتند.

 

پیشرفتهای آکادمیک و حرفه ای در آمریکا

در سال 1354 پس از آنکه سِمَت خود را در کارخانه قند یاسوج به دلیل امتناع از پیوستن به حزب رستاخیز از دست دادم به قصد ادامه تحصیل عازم آمریکا شدم. در آمریکا ابتدا موفق به اخذ فوق لیسانس در رشته مدیریت صنعتی از دانشگاه دالاس شدم (1356) و سپس دوره دکترا در رشته برنامه ریزی و توسعه بین المللی را با موفقیت در دانشگاه معتبر کُرنل پشت سر گذاشتم (1361). رساله دکترایم به موضوع “گذار از فئودالیسم به سرمایه داری صنعتی بین سالهای 1780 تا 1920 ” در ایران اختصاص داشت. در جریان این تحقیق دریافتم که بدلیل نخبگان سیاسی نالایق و سیاست های امپریالیستی روس و انگلیس ایران نتوانسته این دوران گذار یعنی خروج از عقب ماندگی و حاکمیت حکومتهای استبدادی و رسیدن به توسعه یافتگی و دموکراسی را پشت سر بگذارد. انتخاب موضوع رساله دکترایم متاثر از انقلاب اسلامی بود که از سال 1356 در ایران آغاز گردیده بود و در سال 1357، یعنی سالی که من وارد دانشگاه کرنل شدم، به اوج خود رسیده بود. کنجکاوی عمیقی در من شکل گرفته بود و می خواستم بدانم که آیا وقوع انقلاب نهایتا به ظهور یک ایران دموکراتیک منتهی خواهد شد. نتایج تحقیق من در رساله در بهترین حالت مرا نسبت به وقوع چنین امری، یعنی دموکراتیزه شدن ایران، دچار تردید می کرد.

 

آن سالها دوران سختی برای دانشجویان ایرانی بود. به واسطه انقلاب خانواده های بسیاری از هم پاشیده شده بودند، ضمن اینکه بورسهای دانشجوئی و فرستادن پول از ایران نیز به حالت تعلیق درآمده بود. ماجرای گروگانگیری در تهران ضدیت روز افزون آمریکائیها علیه دانشجویان ایرانی را دامن می زد و جنگ ایران و عراق فشار روانی زائدالوصفی بر ایرانیان وارد می کرد. نزد کسانی که طی ماجرای گروگانگیری در آمریکا بودند، آن دوره روزگار آشفتگی و پریشانی بود. به مدت 444 روز ما زیر فشار طاقت فرسای ناشی از یک اقدام غیر منطقی دانشجویان رادیکال در تهران بودیم، در حالی که نه مسئول بوجود آمدن آن وضعیت بودیم و نه کاری برای پایان دادن به آن بحران از دستمان ساخته بود. شبح گروگانگیری هرگز روح مرا ترک نکرد و تاثیرات ویرانگر آن بر روابط ایران و آمریکا کمتر از کودتای آمریکائی-انگلیسی 1332 نبود. روز آزادی گروگان ها روز آزادی من و بسیاری از ایرانیان مقیم آمریکا نیز بود.

 

در سال 1362 به عنوان استادیار در رشته برنامه ریزی و توسعه بین الملل به هیات علمی دانشگاه راتگرز پیوستم. در حال حاضر در سمت استاد تمام وقت در دانشگاه مزبور به کار تدریس اشتغال دارم و در سال تحصیلی 2008-2009 به عنوان استاد مدعو در دانشگاه آکسفورد در انگلستان مشغول به کار بودم. من دروس مختلفی در زمینه توسعه اقتصادی بین المللی، جهانی شدن و سیاستهای عمومی (دولتی)، اقتصاد سیاسی شهری و برنامه ریزی اقتصادی منطقه ای را تدریس نموده ام. کانون پژوهش های آکادمیک و نوشته های مرا موضوعات توسعه اقتصادی، عدالت اجتماعی، جامعه ی مدنی و ارتباط آن با حکومت، اصلاحات سیاسی، امنیت، عدالت میان اقوام و مناطق مختلف، سرمایه گذاری خارجی، مناطق آزاد تجاری، فناوری اطلاعات و صنایع دانش–پایه تشکیل می دهند. از سوی دیگر تلاشها و اقدامات حرفه ای من با تمرکز بر مقوله های صلح و توسعه صورت گرفته که از آن جمله می توان از مساعدت به برقراری آتش بس میان ایران و عراق، گفتمان سازنده میان ایران و ایالات متحده آمریکا، بازسازی و کاهش آثار فاجعه پس از خاتمه جنگ ایران و عراق، مدیریت راهبردی و ارائه نگرشهای جدید، و برنامه ریزی های توسعه در سطح ملی، نام برد. به لحاظ جغرافیائی عمده توجه من معطوف بخشهای در حال توسعه جهان منجمله منطقه خاورمیانه و خلیج فارس، با تمرکز بر روی توسعه سیاسی و اقتصادی ایران، سیاست خارجی آن، و رابطه کشور با آمریکا و جهان عرب می باشد.

 

تا کنون 8 کتاب (در مقام نویسنده یا ویراستار/گردآورنده)، 16 رساله تک پژوهشی، تعداد زیادی مقاله بلند در مجلات علمی، و صدها مصاحبه با ایستگاههای رادیوئی، تلویزیونی و مطبوعات از من منتشر شده است. کتاب های نوشته شده به قلم من عبارتند از: اقتصاد سیاسی ایران در دوران قاجاریه (کاملترین در نوع خود)، انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ایران (نخستین کتاب تحلیلی درباره ایران پس از انقلاب)، و سه کتاب به فارسی در باب جامعه مدنی، سیاستگذاری صنعتی، و ژئوپلتیک انرژی. کتاب هائی که زیر نظر من تهیه شده اند عبارتند از: منطقه خزر بر سر دو راهی: جبهه جدیدی از انرژی و توسعه، جزایر کوچک و سیاست های بزرگ: جزایر تنب و ابوموسی در خلیج فارس، ایالات متحده و خاورمیانه: در جستجوی نگاهی تازه، ایران پس از انقلاب، ایران و جهان عرب، توسعه شهری در جهان اسلام، و بالاخره بازسازی و دیپلماسی در منطقه خلیج فارس. من به کتابهائی که نگاشته ام بخصوص دو کتاب مربوطه به جزایر ایرانی خلیج فارس و مسائل حقوقی دریای خزر افتخار می کنم چرا که دو کتاب مذکور تنها کتابهای به زبان انگلیسی هستند که از حقوق ایران در دو موضوع مناقشه آمیز دفاع کرده اند.

 

من بنیانگذار مرکز مطالعات خاورمیانه ای دانشگاه راتگرز بوده ام و سالها نیز مدیریت این مرکز را بر عهده داشته ام. علاوه بر این، به عنوان هماهنگ کننده بورسیۀ هوبرت همفری و نیز ریاست دانشکده برنامه ریزی و سیاستهای عمومی دانشگاه راتگرز و مدتی هم رئیس دوره کارشناسی ارشد همان دانشکده عهده دار مسئولیت بوده ام. هم چنین من بنیانگذار “برنامه مطالعات ایران” و مبتکر و بنیانگذار برنامه “اسلام و غرب” در دانشگاه راتگرز بوده ام. در پایه ریزی “مرکز تحلیل و پژوهش ایران” نیز همکاری موثر داشته (1361) و سالها ریاست آن را عهده دار بوده ام. در سال 1370 سازمان “کنفرانس ایران و آمریکا” را که بعدا به “شورای آمریکاییان و ایرانیان” تبدیل گردید (1376) تاسیس نمودم و هم اینک در سمت ریاست شورا مشغول به خدمتم. این مقام موقعیتی را برای من بوجود آورد که توانستم به عنوان یک “فعال صلح” در ارتباط با رابطه میان ایران و آمریکا خدمت کنم. شورای آمریکاییان و ایرانیان سازمانی است غیرانتفاعی که با هدف تحقیق و ارائه سیاستگذاری برای بهبود دیالوگ بین دو کشور و ارتقاء درک متقابل بین دو ملت بزرگ ایران و آمریکا سازمان داده شده است. شورا پیشگام ارائه ایده های نو در زمینه رابطه ایران وآمریکا ظرف 20 و چند سال گذشته بوده است. بسیاری از بن بست شکنیها در رابطه بین دو کشور که جنبه تاریخی بخود گرفته مرهون پیشنهادات شورا و یا تلاش های مستقیم و میانجی گرانه آن بوده است که شرح آنها در پی خواهد آمد.

 

با این باور که نظریه های آکادمیک در صحنه عمل و برای مدیریت یک جامعه دارای کاربرد هستند، و بر اساس این درک که انتخابات سال 1384 نقطه عطفی در ایران و جمهوری اسلامی خواهد بود خود را نامزد شرکت در انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری ایران نمودم. همانگونه که انتظار می رفت شورای نگهبان که نهادی است محافظه کار بدلیل تابعیت دوگانه ایرانی-آمریکائی من و هم چنین برنامه دموکراتیک انتخاباتی ام مرا رد صلاحیت نمود. در پی آن من طی نامه ای اعتراض خود را نسبت به این موضع گیری شورای نگهبان اعلام نمودم. در آن نامه من غیرعاقلانه بودن و غیردموکراتیک بودن آن تصمیم را به شورای نگهبان گوشزد نموده و نسبت به تبعات منفی آن تصمیم گیری در ارتباط با صلح میان ایران و آمریکا و توسعه کشور هشدار دادم. در آن انتخابات آقای محمود احمدی نژاد به ریاست جمهوری ایران برگزیده شد.

 

در همان نامه من به شرح طرح ملی ای پرداختم که در صورت انتخاب شدن به سِمَت ریاست جمهوری ایران تصمیم به اجرای آن داشتم. عادی سازی رابطه ایران و آمریکا، انتخابات آزاد و عادلانه، بازسازی اقتصادی، و موضوع عدالت اجتماعی محورهای اصلی طرح مزبور را تشکیل می دادند. در عین حال من طرح مزبور را به رئیس جمهور منتخب آن دوره پیشنهاد کردم و به عنوان یک نظر مشورتی وی را به پی گیری طرحی که داده بودم و حرکت به سمت صلح، دموکراسی، عدالت و بهبود اقتصادی ترغیب نمودم. در همان حال هم طی مقالاتی در مورد چرخش دولت بسوی نوعی پوپولیسم رادیکال مذهبی با گرایش تند ناسیونالیستی هشدار دادم و دولتمردان ایران را به نرمش و اعتدال در رابطه با مخالفین داخلی و خارجی مخصوصا آمریکا دعوت کردم.

 

در سال 1997 به منظور به کارگیری آموزه های آکادمیک خود در صحنه عمل و در ارتباط با موضوع توسعه در سطح بین المللی شرکت “کاسپین و همکاران” را که نقش ارائه مشاوره های راهبردی دارد بنیان گذاری نمودم. دفتر مرکزی شرکت مزبور واقع در شهر پرینستون در ایالت نیوجرسی اما حوزه عمل آن بین المللی و متمرکز بر بازارهای نوظهورِ در حال رشد و کشورهای در حال توسعه است. از طریق این شرکت مشاور، به تهیه طرحهائی برای کشور های توسعه نیافته و یا در حال توسعه از جمله ایران، هائیتی، امارات متحده عربی و مکزیک کمکهای کلیدی کرده ام. هم چنین به نهادهای بین المللی توسعه، از قبیل بانک جهانی و برنامه عمران ملل متحد، و نیز بنیاد آقا خان، خدمات مشورتی داده ام. این تجارب، همراه با همکاری گسترده با رسانه های جهانی، مسافرت های متعدد بین المللی، شرکت و ایراد سخنرانی در صدها کنفرانس، دانشگاه و موسسات خصوصی در سراسر جهان باعث وسعت یافتن بینش و رشد مهارتهای حرفه ای من علی الخصوص در ارتباط با مقوله برنامه ریزی های توسعه در سطح ملی گردید.

 

این تجربیات حرفه ای و آکادمیک به من کمک کرده که نقش تعیین کننده ای در موارد زیر بر عهده بگیرم: (1) من پیشگام در ارائه ایده های نو در ارتباط با رابطه ایران و آمریکا و نیز موضوع عادی سازی تعاملات بین دو کشور بوده ام. سالها بعد از اینکه برای اولین بار من به این بحث پرداختم، موضوع مد روز شد؛ (2) سالها پیش از ظهور دولت آقای خاتمی در صحنه سیاسی ایران من به طرح و تبیین مسئله جامعه مدنی و جنبش اصلاحات پرداختم؛ هم چنین افول جنبش اصلاحات و ظهور نیروهای ضد اصلاحات را پیش بینی کردم؛ (3) با نوآوری و ارائه ایده “ملت گرائی”، دو مفهوم ملی گرائی ایرانی و اسلام گرائی را در یکدیگر ادغام نمودم؛ (4) من پیشگام طرح موضوع فرهنگ ناسالم سیاسی ایران در سطح ملی بوده ام؛ (5) من نخستین کسی بودم که توجه عموم را به طبیعت طبقه متوسط ایران و جایگاه آن در انقلاب ایران جلب نمودم؛ نظریه ای که من در این رابطه مطرح کردم ناظر بر این بود که طبقه متوسط حتی با گرایشهای اسلامی قادر به ایجاد تغییرات اجتماعی موفق و چشمگیری نیست؛ (6) کتاب من در مورد گذار اقتصادی سیاسی ایران از شبه فئودالیسم به پیش سرمایه داری سر فصل جدیدی را در مبحث “چرا ایران نتوانست وارد مرحله مدرنیزاسیون شود؟” می گشاید، (7) کتب گوناگونی از من در زمینه مسائل ایران منتشر گردیده که هر یک در نوع خود منحصر بفردند؛ در این خصوص می توان به کتابهائی که پیش تر ذکر آنان رفت یعنی کتب مربوط به جزایر خلیج فارس، رژیم حقوقی دریای خزر و رابطه ایران با جهان عرب اشاره کرد؛ (8) نوشته های من حول موضوع جوامع و جنبش های قومی در ایران و نیز نابرابری میان استانها نیز نوآورانه هستند.

 

نگرانی از شتاب انقلاب و نظریه پردازی علیه جنگ

من ایران را 4 سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ترک کردم و تا زمان سقوط شاه به کشور بازنگشتم. به عنوان یک ملی گرای سوسیال دموکرات تمایل من بیشتر حمایت از تغییرات تدریجی مدیریت شده بود و انقلاب مرا دچار یک دوگانگی کرده بود. واقعیت این است که من از انقلاب حمایت می کردم ولی در همان حال هم فکر میکردم که باید با احتیاط با تحولات انقلابی برخورد کرد. از این منظر من بر این باور بدوم که باید به آخرین نخست وزیر ملی گرای شاه یعنی شاهپور بختیار فرصت داد تا دست آورد های انقلاب تا آن مقطع را تثبیت کند. من نگران بودم که انقلاب بیش از حد شتاب گرفته، فراتر از اهدافش حرکت می کند، و زیاده از حد درگیر ایدئواوژی های گوناگون رادیکال شده است. این موضع من باعث بدفهمی در درون نیروهای انقلابی از جمله برخی از دوستان نزدیک من و رهبران جمهوری تازه تاسیس شد و باعث گردید که من 7 سال در حالت “تبعید” بسر برم.

 

جمهوری تازه متولد شده حیات خود را در بهمن 1357 آغاز نمود. قانون اساسی اسلامی تدوین شد و بسیاری از وابستگان و مقامات رژیم قبل اعدام شدند. بیشتر اعدامها جنبه انتقام جوئی سیاسی داشتند. حتی روشنفکران و پیشروان فکری جامعه شعار پرطرفدار “اعدام باید گردد” را در خیابان ها طنین انداز می کردند. من مخالف اعدام های انتقام جویانه بودم و از ظهور و رواج فرهنگِ کشتن در هراس بودم. مدت زیادی نگذشت که شکاف و تضاد در بین انقلابیون پدیدار شد. بخشی از انقلابیون اولیه سهمی از قدرت را در جمهوری تازه پا گرفته طلب می کردند و بخش دیگر به مقابله با آنان برخاستند. حاصل این تقابل آغاز یک دور تسلسل حذف کردن رقیب گردید که بطور روزافزونی خونین می شد. ابتدا مذهبیون چپ و پس از آن چپ های سکولار، ملی گرایان مذهبی، و ملی گرایان سکولار حذف و از صحنه به بیرون رانده شدند. در همین اثناء بسیاری از رهبران و نظریه پردازان جمهوری جدید توسط اپوزیسیون حکومت به قتل رسیدند و حکومت نو پا از نرم افزار سازان آینده جمهوری محروم شد.

 

حادثه گروگانگیری مسیر جدیدی را برای جمهوری نو پا رقم زد. دانشجویان پیرو خط امام با به گروگان گرفتن پرسنل سفارت آمریکا در تهران خواستار بازگرداندن شاه به ایران و محاکمه وی بودند. حقیقت این بود که شاه برای معالجات پزشکی (سرطان) به آمریکا رفته بود اما دانشجویان اعتقاد داشتند که هدف واقعی آمریکا بازگرداندن وی به قدرت است، هم چنانکه آن کشور در سال 1332 با همکاری انگلستان دست به این اقدام زده بود. حادثه گروگان گیری، که من شدیدا با آن مخالف بودم، دولت کارتر را مجبور به قطع رابطه با ایران و اِعمال اولین رشته از تحریمها نمود. بی اعتمادی متقابل بین ایران و امریکا با کودتای 1332 علیه دولت ملی دکتر مصدق شروع شد و با حادثه گروگان گیری آمریکائیان در سال 1358 به اوج خود رسید. این بی اعتمادی امروز به دیوار بلندی تبدیل شده که عملا هر نوع مذاکره سازنده ای را بین دو کشور غیر ممکن کرده است.

 

طی مدت 444 روزی که گروگان های آمریکائی در ایران بسر می بردند تندروان اسلامی از وضعیت شکل گرفته در فضای سیاسی ایران و تندرویها و ندانم کاریهای نیروهای انقلابی در خارج از نظام استفاده کرده و با در هم شکستن رقبای سیاسی، قدرت را به انحصار خود درآوردند. نخست وزیر میانه روی ایران مهدی بازرگان که شخصیتی ملی–مذهبی به شمار می آمد در اعتراض به ماجرای گروگان گیری استعفا داد و شخصیت ملی–مذهبی و میانه روی دیگری یعنی ابوالحسن بنی صدر، نخستین رئیس جمهور منتخب ایران، به اجبار از کشور گریخت. حرکت اعتراضی زنان نسبت به قانون جدید حجاب اجباری سرکوب و درخواست اقلیت های قومی برای خودگردانی در هم شکسته شد. با گذشت زمان و وضع و اجرای قوانین و مقررات جدید، محدودیت های سیاسی و اجتماعی افزایش یافت. از قضا وضع قوانین مزبور توسط نیروهائی رهبری و تصویب می شد که سالها بعد بخش عملگرا و اصلاح طلب نظام ایران را شکل دادند. نگرانی اولیه من از اینکه انقلاب بیش از اندازه شتاب گرفته و از اهداف اولیه خود فراتر رفته است اینک شکل ملموسی به خود گرفته بود. با تشکیل کمیته ها، سپاه پاسداران، و دادگاههای انقلاب، و متعاقب آن توقیف و ضبط اموال و زندانی کردن تجار ثروتمند و صاحبان صنایع، سیاستها و عملکرد حکومت روز به روز انقلابی تر می شد.

 

جنگ تحمیلی عراق بر جمهوری نوپا که به جنگی خونین و 8 ساله بدل شد اوضاع را بیش از پیش پیچیده کرد. اپوزیسیون ایرانی و برخی قدرتهای خارجی با القای این تصور که حکومت تضعیف شدۀ ایران به سهولت قابل واژگونی است صدام حسین را فریفتند. او با رویای دستیابی به اراضی جدید و تبدیل شدن به قدرت مسلط منطقه خلیج فارس و دنیای عرب به ایران حمله کرد. ابعاد ویران کننده جنگ و حمایت شرم آور بین المللی از صدام حسین مرا دگرگون کرد و به یک “فعال صلح” مبدل نمود. به منظور تبلیغ و ترغیب آتش بس در سال 1364 نظریه خود را در مورد “نیروهای تهاجمی” تئوریزه و به رشته تحریر درآوردم. طبق این نظریه “در دنیای نوین و چند مرکزی امروز نیروهای تهاجمی کارائی خود را از دست داده و حل مناقشات بین المللی از طریق جنگ منجر به کسب منافع نمی شوند”. هم چنین در این نظریه من استدلال می کردم که جهان امروز با دو دسته نیرو یکی “نیروهای ادغام ساز” و دیگری “نیروهای متفرق ساز” روبروست. هم چنین استدلال می کردم که همراهی با نیرو های متفرق ساز می تواند پرهزینه باشد. در سالهای بعد “نظریه نیروها” مورد توجه برخی از رهبران ایران از جمله علی اکبر هاشمی رفسنجانی که در آن زمان ریاست مجلس و فرماندهی جنگ را بر عهده داشت قرار گرفت.

 

به موازات تلاش به عنوان یک فعال صلح در جهت خاتمه دادن به جنگ غیرانسانی عراق علیه ایران به شکل گیری “مرکز تحلیل و پژوهش ایران” (سیرا) کمک نموده و سالها عهده دار سمت مدیریت اجرائی در آن سازمان بودم. مرکز مزبور با هدف پر کردن خلاء پژوهش و تحلیل درباره ایران و نیز مرتبط کردن جامعه درون ایران با جامعه جهانی شکل گرفت. در این دوران برای اولین بار پس از انقلاب ایران “سیرا” توانست گروهی از برجسته ترین های ایران در حوزه آکادمیک و ادبیات را به آمریکا دعوت کند. در میان این بزرگان می توان از احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، منوچهر آتشی، محمود دولت آبادی، عبدالحسین زرین کوب، هما ناطق، و محمد علی سپانلو نام برد. کنفرانس های “سیرا” از اعتبار و وزن بالائی برخوردار شد بطوریکه گروه قدیمی “مطالعات ایران” نیز شروع به برگذاری کنفرانس کرد. همزمان با برپائی کنفرانس های سالانه “سیرا” و مدیریت آن، من به نوشتن و ویرایش خبرنامه آن سازمان نیز اشتغال داشتم.

 

نوشته ها و تحقیقات من در این دوران بر سه حوزه از اقتصاد سیاسی ایران در دوران پس از انقلاب متمرکز بود: جنگ و ویرانی های آن، نابرابری های قومی و استانی، و توانائی رهبران انقلاب های طبقات متوسط برای تغیرات بنیادی. نوشته های من در مورد جنگ حول محور بی ثمر بودن شعار “ادامه جنگ تا پیروزی”، ابعاد غیرانسانی و تراژیک جنگ، و ضرورت یک صلح دموکراتیک و بالاخره بازسازی پس از جنگ شکل می گرفتند. در زمینه موضوعات قومی و استانی هدف نوشته های من جلب توجه عموم و مسئولین به علل و انگیزه های جنبش های قومی و نیز ضرورت یک “توسعه ملی متوازن” و “تمرکز زدائی کنترل شده” برای جلب همکاری های محلی بود. تحقیقات و مطالعات من در باره طبیعت انقلاب ایران و قدرت نهفته در آن برای نیل به ایرانی بهتر من را به این واقعیت رساند که این انقلاب بدست طبقه متوسط شکل گرفته و همین امر باعث گردیده که انقلاب در جهت ایجاد دگرگونی های بنیادی در زمینه توسعه و برقراری دموکراسی از ظرفیت محدودی برخوردار باشد. این نتیجه گیری برای من زنگ خطر و حتی موضوعی نگران کننده بود چرا که نشان می داد که انقلاب در برآوردن وعده هایش با شکست روبرو خواهد شد. کتاب “انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ایران” را در جهت تشریح این نظریه به رشته تحریر درآوردم.

 

شناخت بهتر ایران و کمک به بازسازی بعد از جنگ

پس از سالها دوری در سال 1365 و در پی دعوت دانشگاه تهران برای ارائه رساله خود در باره “بازسازی بعد از جنگ” در “کنفرانس بین المللی بازسازی پس از جنگ” به ایران بازگشتم. بین سالهای 1365 تا 1367 در سه کنفرانس مشابه شرکت کردم. در خلال این مسافرت ها فرصتی دست داد تا در حالی که هنوز جنگ ادامه داشت در سطح وسیعی از مناطق جنگ زده دیدن کنم. شاید من نخستین ایرانی جلای وطن کرده بودم که به ایران بازگشتم و از مناطق جنگی دیدار کرده و برای بازسازی مناطق تلاش خود را بکار گرفتم. مسافرت ها و کنفرانس های مزبور به من کمک کردند که با تهیه اسناد در مورد ضایعات انسانی و مادی جنگ مطلب بنویسم، به ارزیابی نقادانه تجربه کشور در امر بازسازی شهرها و روستاها بپردازم، و بالاخره چارچوبی را برای بازسازی پس از جنگ و مدیریت فاجعه تعریف و ترسیم کنم. چارچوب مذکور و کاربرد آن در کتاب “انقلاب و گذار اقتصادی” به تفصیل مورد بحث قرار گرفته است. سالها بعد همان مدل را برای کمک به بازسازی مناطق خسارت دیده ناشی از زلزله در شمال ایران، در حالی که در سمت مشاور بنیاد آقا خان مشغول به خدمت بودم، بکار گرفتم. من به این واقعیت که در لحظات سخت با ایران بوده ام افتخار می کنم. خاطرات آن سالها توسط صدها عکس و اسلاید در ذهن من جاودانه خواهد ماند.

 

در سال 1367 وزارت امور خارجه ایران از من دعوت نمود تا سخنرانی ای در مورد “نظریه نیرو های تهاجمی” خود ایراد کنم. سخنرانی مزبور در اردیبهشت همان سال در دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه ایراد گردید. سخنرانی مذکور که محتوایش این بود که جنگ برنده ای ندارد در رسانه های ایران انعکاس وسیعی پیدا کرد. هاشمی رفسنجانی که در آن زمان رئیس مجلس و فرمانده جنگ بود در مصاحبه ها و سخنرانی هایش بطور ضمنی به نظرات من اشاره کرده و محتاطانه به لزوم پایان دادن به جنگ می پرداخت. سرانجام در مرداد ماه 1367، ایران بطور غیرمنتظره و دو ماه پس از سخنرانی مذکور آتش بس را پذیرفت. قاعدتا ایران بدنبال انهدام سکوهای نفتی و کشتی هایش توسط نیروی دریائی آمریکا، و ساقط شدن غم انگیز هواپیمای مسافربری بدست نیروهای آمریکائی در جریان جنگ نفت کش ها در سال 1367، بدنبال توجیهی برای خاتمه دادن به جنگ بود. سالها بعد دریافتم که هاشمی رفسنجانی و محسن رضائی فرمانده وقت سپاه پاسداران به آیت الله خمینی گفته بودند که ایران یا باید طرح آتش بس پیشنهادی سازمان ملل را بپذیرد و یا نیاز به خرید میلیاردها دلار سلاح و مهمات دارد، پولی که در اختیار ایران نبود. این وقایع مصادف بود با دورانی که بر اثر تولید بیش از حد نفت توسط عربستان که از سال 1365 آغاز شده بود قیمت نفت به کمتر از بشکه ای 10 دلار کاهش پیدا کرده بود. در چنین شرایطی، آیت الله خمینی مجبور به نوشیدن جام زهر و قبول قطعنامه 598 مبنی بر برقراری آتش بس بین ایران و عراق شد.

 

مسافرت های پی در پی به ایران فرصتی طلائی برای انجام تحقیقات میدانی را در اختیار من گذاشت که من خردمندانه و با وسواس تمام از آن بهره جستم. حاصل عمده آن کتاب “انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ایران” بود. کتاب مزبور نخستین تحلیل بلند در قالب یک کتاب بود که به تاثیر انقلاب بر اقتصاد سیاسی ایران می پرداخت. مقولاتی را که کتاب در بر می گرفت عبارت بودند از: اقتصاد ایران، تضادهای سیاسی، ویرانی های جنگ و بازسازی، الگوهای برنامه ریزی و بحث های مربوط به توسعه. با بهره گرفتن از “مطالعۀ موردی” تلاش من در کتاب مزبور بر آن بود که نظریه “انقلاب طبقه متوسط” خود را که طبق آن طبقه متوسط حاکم در حصار باورهای مذهبی و سنتی قادر نیست که یک مسیر علمی و پایدارِ توسعه را شکل دهد، بسط و توضیح دهم. طبقه متوسط در عین ناپایداری، ایده های فراوانی دارد و در درون خود به جناح های گوناگونی تقسیم می شود اما فاقد یک ایدئولوژی منسجم برای تحقق دگرگونی های بنیادی است. بدلیل فقدان همین ایدئولوژی واحد و نیز نبودِ انسجام ساختاری، رهبران طبقه متوسط قادر نیستند حول یک مسیر واحد با یکدیگر متحد شوند. همین امر موجب می گردد که در تلاش برای دستیابی به تغییرات بنیادیِ آرمانی با شکست مواجه شوند.

 

وقتی این امر، یعنی عدم کارائی لازم طبقه متوسط برای رهبری ایران پس از انقلاب، و نیز ایجاد تغییرات بنیادی با خصومتِ قدرت های امپریالیستی نسبت به جوهره انقلاب درهم آمیخت بر پیچیدگی اوضاع افزوده شد. در مقاله ای دیگر من استدلال کرده بودم که نظریه “راه رشد غیرسرمایه داری” که توسط حزب کمونیست هوادار شوروی در ایران تبلیغ و حمایت می شد نیز کمکی به حل مشکل ایران نخواهد کرد چرا که آن نظریه هم بر مبنای رهبری طبقه متوسط شکل گرفته بود و غالبا فرمول مذکور به دیکتاتوری و نه یک تحول دموکراتیک منجر می گردید.

 

بازدیدها از ایران هم چنین فرصتی به من داد که به درک بهتری از خطرات “درگیری مارپیچ” ایران و آمریکا دست پیدا کنم. انقلاب ایران، دیکتاتوری شاه و امپریالیسم آمریکا را به عنوان دو عنصر مهم و مسئول عقب ماندگی و وابستگی کشور مورد هدف قرار داده بود؛ لذا رهائی ملی در ریشه کن کردن هر دو عامل مزبور دیده می شد. در عین حال این برداشت که امریکا در پشت پرده حامی صدام در جنگ علیه ایران است و هدفش چیزی جز درهم شکستن انقلاب نیست تقریبا مورد اجماع قرار گرفته بود. آمریکائیها، انگلیسی ها را در براندازی حکومت دموکراتیک محمد مصدق در سال 1332 یاری رسانده بودند و پس از آن از شاه به عنوان عروسک دست نشانده خود در جنگ سرد علیه شوروی استفاده نموده بودند. بازی های سیاسی و نیز فرهنگ ایرانی که همه چیز را به دیده شک می نگرد “دیوار بی اعتمادی” بین ایران و آمریکا را بلندتر می کرد. ماجرای گروگانگیری در تهران انعکاس همین واقعیت بود و عکس العمل آمریکائی ها به آن واقعه (بطور مثال قطع روابط دیپلماتیک، تلاش برای نجات گروگانها با توسل به زور، و تحمیل تحریم ها) بر ضدیت انقلابیون نسبت به آمریکا افزود.

 

با این باور که پیش از آنکه دیر شود باید کاری کرد در سال 1379 پیشگام تبلیغ و حمایت از ایده عادی سازی روابط بین ایران و آمریکا شدم. تلاش های اولیه شامل یک سری کنفرانس در سطوح بالا بود که تعداد بسیاری از امریکائیانی که سالیان دراز در باره ایران مطالعه کرده و یا در آنجا کار کرده بودند را برای یافتن راههائی جهت ارتقاء درک متقابل و بهبود رابطه بین دو کشور گرد هم آورد. پس از خاتمه نخستین کنفرانس من نامه ای از دکتر آنتونی لیک (Anthony Lake) مشاور امنیت ملی پرزیدنت کلینتون دریافت نمودم. در آن نامه وی به تعدادی از موارد که حکومت آمریکا در ارتباط با رفتار و سیاست های ایران با آنان مخالف بود، از جمله مسئله حمایت از تروریسم و مخالفت ایران با صلح در خاورمیانه، اشاره کرده بود. او هم چنین پیشنهاد کرده بود که موارد مزبور در جهت حفظ منافع هر دو کشور، بنحوی سازنده مورد مذاکره قرار گیرد. در همان نامه به مسئله هسته ای ایران و موضوع حقوق بشر در آن کشور نیز اشاره شده بود اما به نظر نمی رسید که میزان نگرانی دکتر لیک در باب این دو مسئله به انداره دو مورد پیش باشد، حداقل این برداشت من از نامه در آن زمان بود. نامه به من فکس شد اما پیش از فرستادن آن، فردی به من تلفن کرد تا اطمینان پیدا کند که زمانی که نامه می رسد من در کنار دستگاه فکس نشسته ام. با کسب اجازه از شورای امنیت ملی امریکا من نامه را برای آقای کمال خرازی، سفیر وقت ایران در سازمان ملل و وزیر امور خارجه آینده ایران، فرستادم. این نامه تاریخیِ لیک اولین صورت بندی مدون سیاست خارجی آمریکا در ارتباط با ایران بود. با گذشت زمان هسته مرکزی نگرانی آمریکا در ارتباط با سیاست ها و رفتار حکومت ایران از موضوع تروریسم به مسئله هسته ای تغییر پیدا کرد. معذلک رویکرد نامه هم چنان اساس سیاست خارجی آمریکا را شکل می دهد.

 

کنفرانس هائی که نقش پیشگام را در ارائه مجموعه ای از پیشنهادات و ایده ها برای حل مناقشه میان ایران و آمریکا بر عهده داشتند بطور بارزی مورد توجه دولت کلینتون قرار گرفتند. سیر جریانات نهایتا منجر به شکل گیری شورای آمریکاییان و ایرانیان در سال 1376 گردید. این سال مصادف بود با پیروزی خورد کننده محمد خاتمی بر رقیب محافظه کارش ناطق نوری در انتخابات ریاست جمهوری ایران. بنیان گذاران شورا را مقامات پیشین دولت آمریکا، دیپلمات ها، سیاست سازان، مدیران کسب و کارهای بزرگ، دانشگاهیان برجسته، و رهبران اجتماعی تشکیل می دادند. به عنوان فردی که رهبری شکل دادن شورا را بر عهده داشت من به سمت پرزیدنت شورا و رابرت پلترو (Robert Pelletreau) (که به تازگی در سمت معاون وزیر امور خارجه امریکا بازنشسته شده بود) به سمت مدیر عامل شورا و سایرونس ونس فقید، وزیر امور خارجه آمریکا در زمان ریاست جمهوری کارتر به مقام رئیس هیئت مدیره افتخاری شورا برگزیده شدند. در هیئت مدیره شورا چندین سفیر سابق آمریکا از جمله بروس لینگن (Bruce Laingen) ، ارشدترین مقام در میان گروگان های سفارت آمریکا در تهران، دیده می شدند. در سالهای بعد شورا به یکی از بازیگران اصلی در رابطه ایران و آمریکا مبدل گردید و هم چنین تبدیل به مکانی شد که مدیران دولتی و متخصصین بخش خصوصی در آنجا به بحث و تبادل نظر و پیشنهاد سیاست هائی در جهت بهبود رابطه ایران و آمریکا می پرداختند.

 

در همین دوران من کار تحقیقی خود را در باره جامعه ایران که گشاینده راهی جدید در ایران بود را آغاز کردم و در سال 1374 چندین مقاله به فارسی و انگلیسی با تمرکز بر موضوع “ظهور جامعه مدنی در ایران” منتشر نمودم. در آن مقالات من ظهور گفتمان جامعه مدنی، تبعات سیاسی حاصل از آن، سپس افول اجتناب ناپذیر آنرا بدلیل سیاست زدگی گفتمان مزبور پیش بینی نمودم، چیزی که با دقت تمام جامه تحقق بخود گرفت. نوشته های مزبور اینک در کتابی تحت عنوان “جامعه سیاسی، جامعه مدنی و توسعه ملی” گردآوری و به چاپ رسیده است. در آن نوشته ها بحث من این بود که جمهوری اسلامی در طول حیات سیاسی خود از چهار مرحله عبور خواهد کرد که از آن میان سه مرحله را پشت سر گذاشته است: مرحله اسلام–سلام، مرحله اسلام–ایران، و مرحله ایران–اسلام.

 

پیش بینی من این بود که جمهوری اسلامی در جریان سیر تکاملی خود نهایتا وارد مرحله چهارم یعنی ایران–ایران خواهد گردید. اگرچه امروز برخی از مقامات بلند پایه حکومت از “ایرانیت” و “مکتب ایرانی اسلام” حرف میزنند، لکن تا ورود به مرحله آخر هنوز راه درازی در پیش است. بعلاوه ورود به مرحله ایران-ایران بمعنی نفی جمهوری اسلامی نخواهد بود بلکه بمعنی غالب شدن “ملت گرائی” در سیاستگذاریهای نظام خواهد بود. این نوشته ها، به علاوۀ تلاش من به عنوان یک فعال صلح برای برقراری رابطه میان ایران و آمریکا، طغیان دانشجویان در 18 تیر سال 1378 و در پی آن حمله به خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران، یکباره بخش فوق محافظه کار حکومت را به اتخاذ مواضعی تند علیه من واداشت که در نهایت به دوران دوم “تبعید” من، که از سال 1377 آغاز گردید، منجر گشت.

 

من از قوم تالشم، قومی که در منطقه دریای خزر ساکن است. هم چنین در میان اقوام و عشائر دیگر از قبیل کردها، لرها، بختیاری ها، قشقائی ها و بویراحمدی ها زندگی و کار کرده ام. از این رو طبیعی بود که بخشی از توجه من معطوف به تحقیق و نوشتن درباره موضوع اقلیت های قومی و مسئله اقوام در ایران شود. ایران تنها یک جامعه طبقاتی نیست بلکه کشوری است که از نابرابری های قومی و توسعه نابرابر استانها نیز در رنج است. هدف من از تحقیقاتم در این زمینه این بود که دریابم چرا برخی از اقوام از توسعه کمتری برخوردارند و چرا برخی استانها عقب مانده اند در حالی که برخی دیگر به شکوفائی و وفور نسبی اقتصادی دست یافته اند. هم چنین علاقه داشتم که علت پیدایش جنبش های جمعی و قومی در ایران و نوع و شکل آنان را دریابم. مطالعات من نشان می داد که علل اصلی عبارت بودند از: تبعیضات اقتصادی، مدیریت متمرکز، و استبداد سیاسی. یافته های من در ضمن نشان می داد که تحت این شرایط نارضایتی های قومی و استانی بطور پنهان به حیات خود ادامه می دهند و لذا جنبش جمعی شان شکلی نهفته بخود می گیرد. از این رو به محض آنکه حکومت مرکزی دچار ضعف گردد و یا کشور با بحران روبرو گردد جنبش های مذکور مجال بروز پیدا کرده و به صورت قیام های منطقه ای، جنبش های استقلال طلبانه، و یا ناآرامی ها جدائی طلبانه وارد صحنه می شوند. سیاست هایی که قادرند این مشکل را چاره کنند مشخص و عبارتند از: بیطرفی عادلانه، عدم تمرکز، و بر قراری دموکراسی.

 

جنگ با عراق در سال 1367 خاتمه یافت و آیت الله روح الله خمینی بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران در سال 1368 درگذشت. متعاقب این حوادث، قانون اساسی دستخوش اصلاحاتی گردید که قدرت مضاعفی در اختیار رهبری و ریاست جمهوری می گذاشت و سپس آقایان علی خامنه ای به مقام رهبری و علی اکبر هاشمی رفسنجانی به سمت ریاست جمهوری کشور رسیدند. روابط ایران و آمریکا رو به وخامت گذاشته بود و هاشمی برنامه “بازسازی پس از جنگ” خود را آغاز کرده بود. عملگرائی هاشمی و تمایل او به بهبود تدریجی روابط با آمریکا در من انگیزه سازمان دادن کنفرانس بزرگی را در سال 1370 ایجاد نمود. یک علامت اولیه مبنی بر تمایل هاشمی برای بهبود روابط، واکنش مثبت او به درخواست پرزیدنت جورج بوش پدر “طی یک تماس تلفنی مستقیم” در سال 1368 بود. طی مذاکرات تلفنی مذکور، پرزیدنت بوش از آقای هاشمی درخواست کرده بود که وی به آزادی گروگان های غربی در لبنان کمک کند. رئیس جمهور آمریکا این پیام را به آقای هاشمی منتقل کرده بود که “حسن نیت، حسن نیتی با ارزش بالاتر را سبب می شود”. برداشت هاشمی این بود که قول پرزیدنت بوش گشایش مهمی است برای آزادی دارائی های مسدود شده ایران و بهتر نمودن رابطه بین دو کشور.

 

عین این سخنان را پرزیدنت بوش در سال 1368 در سخنرانی افتتاحیه ریاست جمهوری خود نیز ادا کرده بود. چنانکه گزارش شده در تماس تلفنی مذکور پرزیدنت بوش به هاشمی قول می دهد که در صورت آزادی گروگان ها دارائی های مسدود شده ایران را آزاد کند، گامی که هاشمی همواره برای گشودن باب مذاکراتی جدی بر آن اصرار ورزیده بود. خوشبختانه هاشمی توانست به عهدی که کرده بود عمل کند و در نتیجه گروگان های لبنان بسرعت آزاد شدند. معذلک حسن نیت متقابلی که پرزیدنت بوش نوید آنرا داده بود هرگز تحقق نیافت و دلیلی هم برای این خلف وعده ارائه نشد. این نخستین “خطای استراتژیک” آمریکا در رابطه با ایران در دوران پس از انقلاب، با خطای دومی به هنگام ریاست جمهوری بیل کلینتون همراه شد: شرکت نفتی کانکو زیر فشار دولت وقت آمریکا مجبور گردید قرارداد امضاء شده یک میلیارد دلاری خود را با ایران فسخ کند. جای شگفتی نیست که هاشمی هرگز پایش را به خاک آمریکا نگذاشت و تا آخر بر درخواست خود مبنی بر آزاد ساختن دارائی های ایران به عنوان پیش شرط ایجاد روابط حسنه پای فشرد.

 

مخالفین نا آگاه و اتهامات علیه من

مسافرت های من به ایران و فعالیت هایم در زمینه صلح و بازسازی بسیاری از هم میهنان ساکن خارج از کشور را علیه من شوراند. استدلال برخی از آنان این بود که جمهوری اسلامی مقصر اصلی در جنگ با عراق بوده است و عده ای حتی از صدام حسین به عنوان یک منجی یاد می کردند. هم چنین از دید آنان فعالیت های من برای برقراری صلح با “خواستهای دموکراتیک” مردم ایران در تضاد بود. حمایت و تلاش های من برای بهبود رابطه میان ایران و آمریکا باعث گردید بر شدت و وسعت حملات لفظی علیه من افزوده گردد، با این استدلال که هدف من از تلاشهایم “طولانی کردن عمر جمهوری اسلامی است”. آنان بر این اعتقاد بودند که رویکرد صحیح آن است که آمریکا به براندازی رژیم اسلامی تشویق و ترغیب شود. طنز قضیه در اینجاست که این دشمنان حکومت اسلامی با فوق محافظه کاران در داخل ایران علیه من همداستان بودند. فوق محافظه کاران در مخالفت با فعالیت های صلح من در رابطه ایران و آمریکا از من به عنوان “دلال”، “مامور سیا” و “ضد انقلاب” یاد می کردند که هدفم “سرنگونی خاموش رژیم اسلامی” و باز گرداندن امپریالیسم آمریکا به ایران است. به عبارت دیگر در حالی که حامیان تند روِ حکومت ایران دفاع من از برقراری رابطه میان ایران و آمریکا را برای رژیم ایران ویرانگر توصیف می کردند، مخالفین حکومت، آن را تلاشی برای حفظ رژیم و نگهداشتن آن بر سر قدرت می دیدند.

 

من انتظار چنین موضع گیری ای را از سوی تندروها نسبت به تلاش های صلح خود بین ایران و عراق از یکسو و بهبود رابطه ایران و آمریکا از سوی دیگر داشتم. واقعیت این است که یکی از اهداف عمده انقلاب اسلامی 1357 مسئله “صدور انقلاب” به دیگر کشورهای اسلامی و پایان دادن به “سلطه امپریالیسم آمریکا” در ایران و دستیابی به “استقلال ملی” بود، چیزی که ایران بر اثر کودتای انگلیسی–آمریکائی سال 1332 علیه حکومت ملی دکتر محمد مصدق از دست داده بود. از این رو مخالفت بخش تندروِ حکومت با فعالیت های من قابل انتظار و طبیعی می نمود. اما آنچه که مایه شگفتی من شد مخالفت علنی جناح میانه رو و حتی اصلاح طلبان با فعالیت های من در هر دو زمینه جنگ با عراق و عادی سازی رابطه ایران و آمریکا بود. خوشبختانه تلاش سخت و مستمر غالبا به ثمر می رسد. زمانی که 22 سال پیش من دو کشور ایران و آمریکا را به برقراری دیالوگ با یکدیگر فراخواندم حتی 5 درصد از ایرانیان هم حامی آن ایده نبودند. امروز این رقم از 85 درصد هم فراتر رفته است. در حالی که امروز وقوع یک جنگ بین دو کشور ایران و آمریکا به صورت یک احتمال واقعی و قابل تامل درآمده، اکثریت ایرانیان، و در میان آنان بسیاری از دشمنان سابق من، تصدیق می کنند که تلاش و دفاع من از اندیشه برقراری رابطه بین ایران و آمریکا واقع گرایانه و توام با نگرشی تحلیلی نسبت به احتمالات آینده بوده است.

 

از آنجا که فعالیت های من در زمان ریاست جمهوری هاشمی آغاز شد کانال های رادیوئی و تلویزیونی لس آنجلس به من برچسب “لابی حامی هاشمی” را زدند. واقعیت اما این است که من نه حامی هاشمی بودم و نه بر ضد او و در عین حال فعالیت های من علیه جنگ و برای بهبود رابطه میان ایران وآمریکا کمترین ارتباطی با “لابیگری” نداشت. لابی معمولا فرد و یا سازمانی است که در ازاء دریافت پول کلانی از موکل، سیاست مشخصی را هدف قرار داده و با تاثیر گذاری روی سیاستگذاران آن سیاست را بنفع موکل خود تغییر می دهد. فعالیت های من حاصل باور شخصی عمیقم به مقوله صلح به عنوان مهم ترین شرط زندگی انسانهاست و این اصل در اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز آمده است. از قضا آقای هاشمی نه تنها در زمینه فعالیت هایم کمکی به من نکرد بلکه در دوران ریاست جمهوری وی سیمای جمهوری اسلامی دوبار در برنامه “هویت” مرا به عنوان شخصیتی ضد رژیم و طرفدار آمریکا معرفی کرد. “هویت” برنامه ای بود که توسط عناصری در وزارت اطلاعات هدایت و تهیه می شد که بعدها دست به “قتل های زنجیره ای” و از میان بردن مخالفین حکومت ایران زدند. نگاه من به عنوان فردی واقع گرا و عملگرا (pragmatist) برای دو جناح افراطی دنیای سیاست ایران، در داخل و خارج کشور، قابل تحمل نبود هم چنانکه میانه روها و اصلاح گرایان نیز با انگیزه ای متفاوت، برخاسته از خصلت کم تحمل بودنشان در مواجهه با یک رقیب سیاسی، خود را با آن نگرش در تضاد می دیدند.

 

دوران ریاست جمهوری هاشمی با نتایج و حوادث خوب و بد برای ایران همراه بود: بازسازی پس از جنگ مقارن شد با فشار سیاسی و اقتصادی، اوج گیری تروریسم علیه رهبران جلای وطن کرده گروه های سیاسی، وخیم شدن رابطه ایران با آمریکا و اروپا، و قتل چهار رهبر کرد در رستوران میکونوس در برلین در سال 1371. با این همه، همین دوران را باید دوران “تولد جامعه مدنی” و احیای تدریجی ملی گرائی ایرانی دانست (جمهوری اسلامی وارد مرحله ایران–اسلام شد). در سال 1373 من جزو نخستین کسانی بودم که ظهور و وقوع این تحولات اجتماعی را تشخیص دادم و چندین مقاله به فارسی و انگلیسی درباره موضوعات مزبور نوشته و منتشر کردم. نوشته های من درباره جامعه مدنی موجب گردید که سیل تهمت و ملامت از هر دو سو بار دیگر به سوی من سرازیر شود. از یکسو حامیان رژیم مرا متهم می کردند که قصد تحریک و ایجاد تغییرات سیاسی در ایران را دارم و از سوی دیگر مخالفین رژیم معتقد بودند که هدف من تطهیر نظام و القای این فکر است که ایجاد جامعه مدنی از دل یک نظام قرون وسطائی میسر است. من از این برخوردها کاملا شوکه شده بودم. در یک مورد به طعنه متهم شدم به اینکه “در جمهوری اسلامی مرغی پیدا کرده ام که شیر می دهد”. مخالفین من حاضر نبودند این واقعیت را بپذیرند که بله، این اتفاق افتاده و در واقع مرغ شیر داده است. علت اینکه این گروه نمی خواستند و یا نمی توانستند واقعیت های ایران را ببینند این بود که آنچنان بر روی ترسیم زشت ترین چهره از نظام ایران متمرکز شده بودند و آنچنان غرق در اندیشه سرنگونیِ هر چه سریعتر رژیم بودند که بکلی از تحولات درون جامعه ایران منفک شده بودند. اما دیری نپائید که پس از طرح ایده جامعه مدنی توسط من، و علیرغم حیرت و سرخوردگی مخالفینم، جنبش اصلاحات با تبلیغ گسترده ایده جامعه مدنی پا به عرصه وجود گذاشت. انتخابات 1376 و پیروزی درخشان محمد خاتمی، نخستین رئیس جمهوریِ حامی جامعه مدنی را به ایرانیان عرضه کرد. در پی این تحول مشکلات من چند برابر شد! اینک جبهه جدیدی هم از سوی اصلاح طلبان، که من انها را “قدرت طلبان” نامیده ام، در برابر من گشوده شده بود. آنان دلیل خوبی هم برای این موضع گیری خود داشتند. هر چند که من در نوشته هایم پیشگام طرح ایده جامعه مدنی بودم اما در انتخابات 1376 از خاتمی حمایت نکرده بودم؛ در عوض من جانب رقیب محافظه کار میانه روِ وی، یعنی ناطق نوری را گرفته بودم.

 

دلائل من برای این موضع گیری متعدد بودند. نخست اینکه من جامعه مدنی را طفلی نوپا می دیدم و ترسم آن بود که فشار و تبلیغ بیش از حد و زود هنگام بر روی آن دشمنانش را به کشتن آن وا دارد. دوم، من باور نداشتم که جناح اصلاح طلب بدنبال بسط دموکراسی در کشور است و یا اصولا دارای ظرفیت و توان انجام چنان مهمی است. از نظر من آنان به قصد بدست گرفتن قدرت وارد صحنه شده بودند. سوم، ترس من این بود که در غیاب یک جامعه توسعه یافته به لحاظ سیاسی، ظهور جامعه مدنی آنقدر رنگ سیاسی به خود بگیرد که بکلی از مسیر صحیح توسعه و آرمان های اولیه خود بدور افتد. چهارم، نگرانی من این بود که در واکنش به شکست ناطق نوری که یک محافظه کار میانه رو محسوب می شد، یک جریان افراطی محافظه کار برای مقابله با اصلاح طلبان سر بر آورد. من متقاعد بودم که ناطق نوری مصمم است که رابطه با آمریکا را بهبود بخشد. او حتی از من خواسته بود که برنامه ای قابل اجراء در این زمینه تهیه کنم. و بالاخره ناطق نوری بطور خصوصی به من گفته بود، و من دلائل قانع کننده ای می دیدم که این گفته او را باور کنم، که “من قلم پای مذهبیون فناتیکی را که بخواهند مانع برقراری ارامش سیاسی شوند و یا اتحاد مردم را از بین ببرند خواهم شکست”.

 

در حالی که هرگز نمی توان با قطعیت گفت که ناطق نوری در صورت پیروزی چگونه رئیس جمهوری می بود اما با اطمینان می توان گفت که، بر خلاف تصویری که دشمنان اصلاح طلب ناطق از وی ترسیم کرده بودند، او عنصری “فوق محافظه کار” و “خطرناک” نبود. در واقع سالها بعد، یعنی در جریان مبارزات انتخاباتی سال 1388 خاتمی، کروبی و هاشمی مصرا از ناطق نوری می خواستند که در انتخابات شرکت کند ولی وی از قبول آن سر باز زد. امروز هاشمی و ناطق نوری در جبهه منتقدین میانه روِ حکومت قرار دارند و هر دو از دشمنان سر سخت رئیس جمهور، محمود احمدی نژادند. آنان بطور ضمنی با جنبش سبز به رهبری خاتمی و موسوی و کروبی همداستان شده اند. طنز روزگار در اینجاست که بسیاری از آنان که روزی مرا بدلیل حمایت از این شخصیت های سیاسی کشور مورد حمله و ملامت قرار می دادند امروز همان شخصیت ها را در زمره حامیان جنبش اعتراضی در ایران می دانند. اینک که به گذشته نگاه می کنیم در می یابیم که حمایت من از ناطق نوری، فردی که بیشترین بدفهمی نسبت به مواضعش در بین ایرانیان وجود داشته، منطقی و واقع گرایانه بوده است.

 

سیر وقایع بعدی نشان داد که ترس من از به قدرت رسیدن زود هنگام اصلاح طلبان بی مورد نبوده است. در حقیقت همه پیش بینی های کلیدی من درست از آب در آمدند. اصلاح طلبان در تلاش خود برای ایجاد تغییرات معنادار در جامعه شکست خوردند، جناح محافظه کار افراطی از درون حکومت و جامعه سر بر آورده و قدرت را قبضه نمود، و جامعه مدنی به دلیل سیاسی شدن بیش از حد دچار مرگی زود رس شد. روابط با آمریکا با تلاش فوق محافظه کاران که شدیدا نسبت به خاتمی بی اعتماد بودند به بن بست کشیده شد و چندین موقعیت چشمگیر که توسط شورای آمریکاییان و ایرانیان خلق شده بود در نطفه خفه گشت. علاوه بر آن بسیاری از پیشنهادات دولت خاتمی برای اعمال اصلاحات توسط محافظه کاران رقیب درهم کوبیده شد. جامعه، توسط افراطیون هر دو اردوگاه، اصلاح طلبان از یکسو و محافظه کاران از سوی دیگر، دو قطبی شد. حتی قتل های زنجیره ای توسط عناصر سرخ وزارت اطلاعات، در زمان ریاست جمهوری خاتمی و البته بدون اطلاع و اجازه او شکل گرفت.

 

در حالی که من دیگر حامیان خود را در جناح اصلاح طلب به طور کامل از دست داده بودم، نوشته های من در باب جامعه مدنی و تقارن آن با ظهور خاتمی در صحنه سیاسی ایران دشمنانی جدی در میان محافظه کاران افراطی که در حال اوج گرفتن بودند برای من ایجاد کرد. پس از تظاهرات دانشجویان در تابستان 1378 روزنامه های محافظه کار مرا به عنوان “مغز متفکر حرکت ضد انقلابی” مزبور معرفی نمودند و مقامات کشور را به مجازات من فراخواندند. واقعیت این است که من در ایجاد آن حرکتهای خودجوش دانشجوئی هیچگونه نقشی نداشتم. خوشبختانه در آن هنگام من در آمریکا بودم و برنامه سفری را که به ایران در پیش داشتم لغو کردم. حدود 10 سال گذشت تا من بار دیگر در سال 1387 پا به ایران گذاشتم. بدین ترتیب ریاست جمهوری خاتمی دوران “تبعید” دوم من بود و ظرف مدت آن 8 سال من هرگز اجازه ورود به ایران را پیدا نکردم. با این حال همیشه توسط شخص خاتمی و وزیر خارجه وی کمال خرازی حین مسافرتهایشان به آمریکا با روئی گشاده پذیرفته می شدم.

 

نظریه پردازی درباره رابطه ایران و آمریکا و دفاع از روش مذاکره

در روزگار “تبعید”، من هم چنان به دفاع از لزوم رابطه ای بهتر بین ایران وآمریکا و هم چنین برقراری دموکراسی در ایران ادامه می دادم. در خصوص رابطه ایران و آمریکا تلاش من این بود که آمریکا و غرب را متقاعد کنم که الزاما یک ایران ضعیف تامین کننده منافع آنان نیست. من برای جا انداختن این نظریه مصر بودم چرا که آمریکا هنوز به قضیه ایران از درون عینکی کهنه و قدیمی می نگریست و اعتقاد داشت که “یک ایران نیرومند، ایرانی است خطرناک و یک ایران ضعیف، ایرانی است بهتر”، هم برای منطقه و هم فراتر ازمنطقه. منشاء این نگرش به نیمه قرن نوزدهم و سیاست بریتانیای کبیر در آن دوران باز می گردد که با طرح آن بریتانیا در صدد بود که مانع هر گونه تهدید احتمالی از ناحیه ایران نسبت به مستعمره پر از منفعت خود، یعنی هندوستان شود. در این ارتباط من نخستین کسی بودم که با نوشته ها و سخنرانی های متعدد به آمریکائی ها یادآوری کردم که ایران ظرف 250 سال گذشته هیچ جنگی را علیه هیچ کشوری آغاز نکرده، و اینکه تاریخ معاصر نشان می دهد که هرگاه ایران ضعیف بوده کل منطقه بی ثبات گشته است. متاسفانه به دلایلی چند از جمله بی تفاوتی جمهوری اسلامی برای مقابله با این پیش فرض نادرست درباره ایران، ایده “خطر ایران قوی” بر شورای امنیت سازمان ملل نیز حاکم گشت.

 

در جبهه دیگر، یعنی دموکراسی، من یک بحث تحلیلی را پیش کشیدم با این محتوا که تا کنون هیچ کشوری در نبودِ رابطه دیپلماتیک با آمرکا به دموکراسی و توسعه دست نیافته است. از سوی دیگر استدلال می کردم که سیاستهای تحریمی نه تنها حکومت های ضد آمریکائی را به زانو در نمی آورند و سرنگونشان نمی کنند که بر عکس باعث مقاومت بیشتر و رادیکال تر شدن انها می شوند. معنای این بحث در ارتباط به ایران این است که یافتن یک راه حل برای پایان دادن به مناقشه ایران و آمریکا و برقراری رابطه دیپلماتیک بهتر بین دو کشور از سیاستهای تحریمی سازنده ترند. البته منظور از این بحث این نیست که صرف رابطه بهتر میان ایران و آمریکا به شکل گیری دموکراسی در ایران منجر خواهد شد، بلکه هدف آن است که رابطه دیپلماتیک با آمریکا شرط لازم برای دموکراتیک شدن ایران است هر چند که شرط کافی نیست. شوربختانه دشمنان صلح و دموکراسی به راهی دیگر رفتند و بر اعمال تحریمهای شدیدتر و تهدید ایران به جنگ پای فشردند. سیاستگذاران آمریکائی نیز نتوانستند درک کنند که بزرگترین مانع بر سر راه تغییرات دموکراتیک در ایران فقدان یک رابطه عادی بین ایران و آمریکاست. نتیجه این شد که خصومت بین دو کشور به طور مارپیچ و روز افزون شدت یافت و دشمنی هر لحظه به سطحی بالاتر ارتقاء پیدا کرد. از سوی دیگر نیروهای نظامی-امنیتی و رادیکالیسم هم در ایران پر قدرت تر و ریشه دار تر شد.

 

من تنها به طرح بحثها و استدلالات ملموس اکتفا نکردم بلکه شورائی را سازمان دادم که ایده های مرا در شکل سیاستگذاری به مرحله عمل نیز درآورد. شورای آمریکاییان و ایرانیان با کمک شخصیتهای برجسته آمریکائی و ایرانی–آمریکائی در سال 1376 بنیان گذاری و عهده دار برگزاری کنفرانسهائی شد که هر کدام در نوع خود می توانستند راه جدیدی را در زمینه رابطه ایران وآمریکا بگشایند. مرحوم سایروس ونس که در سال 1377 به شورا پیوست در مقام رئیس هیئت مدیره افتخاری شورا پس از 15 سال سکوت در مورد ایران، نخستین سخنرانی اش را در مناسبتی که توسط شورا سازمان داده شده بود ایراد کرد. با تاکید بر اینکه “زمان آن فرا رسیده است” او از پرزیدنت کلینتون و رهبر ایران آیت الله خامنه ای خواست که برای ترمیم رابطه ایران و آمریکا به یکدیگر بپیوندند. ونس پس از آنکه در آوریل 1980 علیرغم مخالفت وی، پرزیدنت کارتر دستور عملیات فاجعه بار نجات گروگانها را صادر کرد از سمت خود استعفا نمود. شورا ظرف مدت کوتاهی تبدیل به مهمترین سازمان بین آمریکا و ایران، بلکه بین آمریکا و هر کشور در حال توسعه دیگر شد. هوشنگ انصاری وزیر اقتصاد و دارائی ایران در دوران شاه در ملاقاتی خصوصی به من گفت “حتی شاه با تمام قدرت و امکانات مالی که در اختیار داشت نتوانست چنین سازمان قدرتمندی را که بتواند ایران را در آمریکا یاری دهد پایه ریزی کند”.

 

شورا سازمانی است منحصر بفرد متشکل از آمریکائیان و ایرانیان و تنها سازمانی است که انحصارا تمرکزش بر رابطه ایران و آمریکاست. شورا تنها سازمان در نوع خود است که به اصول خود وفادار مانده است: هرگز تحریمی را از هر نوع علیه ایران حمایت نکرده است، هرگز با مذاکره میان ایران و آمریکا مخالفت نکرده است و هرگز تلاش نکرده دیالوگ بین ایران وآمریکا را مشروط به موضوعات جنبی کند. کارنامه موفقیت های شورا قابل برابری نیست. یکی از موارد برجسته در کارنامه شورا مربوط می شود به سخنرانی تاریخی خانم مادلین آلبرایت، وزیر امور خارجه دولت بیل کلینتون در کنفرانسی که شورا در بهار سال 2000 سازمان داده بود. در آن سخنرانی خانم آلبرایت مراتب تاسف خود را از سیاست های اشتباه گذشته آمریکا نسبت به ایران اعلام نمود. در همان جا تحریم بر روی واردات فرش های ایرانی و برخی از مواد غذائی را ملغی اعلام نمود و به ایران پیشنهاد یک توافق همه جانبه در کلیه زمینه های مورد اختلاف بین دو کشور را داد. در همان کنفرانس سفیر ایران، آقای هادی نژاد حسینیان نیز سخنانی ایراد کرد. این نخستین بار بود که مقامات عالیرتبه دو کشور به اتفاق، در مناسبتی که در ارتباط با روابط ایران و آمریکا بر پا شده بود شرکت کردند.

 

سخنرانی آلبرایت موجی از شوک را در سراسر جهان ایجاد کرد و این خوشبینی و انتظار را بوجود آورد که دو کشور بزودی بر اختلافات موجود نقطه پایان خواهند گذارد. اما محافظه کاران ایران تنها توجه شان به آن بخش از سخنان آلبرایت معطوف شد که وی اظهار کرده بود که علیرغم پیشرفت هائی که توسط اصلاح طلبان در ایران حاصل شده اهرم های قدرت هم چنان در دست معدود رهبرانی است که منتخب مردم نیستند. پاسخ رسمی ایران، سخنرانی رهبر ایران بود که طی آن وی دولت کلینتون را به دلیل دخالت در امور داخلی ایران مورد حمله شدید قرار داد. چند روز بعد، سعید حجاریان، مغز متفکر جنش اصلاح طلبی مذهبی در ایران مورد سوء قصد قرار گرفت. امیدها برای گشایشی در روابط ایران وآمریکا دوباره به یاس مبدل شدند. سالها بعد، پرزیدنت خاتمی رئیس جمهور وقت ایران حادثه مزبور یعنی عذر خواهی آلبرایت را که تلاشی برای شکستن دیوار بی اعتمادی بین دو کشور بود “فرصتی از دست رفته” خواند.

 

شورا، با این همه، دست از تلاش نکشید و فرصت های جدیدی ایجاد کرد اما همگی یکی بعد از دیگری از دست رفتند. بطور مثال، زمانی که جو بایدن معاون ریاست جمهوری آمریکا و رئیس کمیته روابط بین الملل وقت سنا تصمیم گرفت پیشنهاد برقراری دیالوگ بین کنگره آمریکا و مجلس ایران را مطرح نماید آنرا در کنفرانس شورا اعلام نمود؛ سناتور جان کری در مقام کاندیدای ریاست جمهوری سخنرانی بسیار مهمی با همین مضمون را در یکی از نشستهای شورا ایراد کرد؛ مهدی کروبی رئیس مجلس وقت ایران و یکی از رهبران کنونی جنبش سبز ایران برای طرح پیشنهاد گفتگو با همقطارانش در کنگره آمریکا یکی از مناسبت های شورا را که در منهتن نیویورک بر پا شده بود انتخاب کرد (این مناسبت منجر به آزادی 13 یهودی شد که به جرم جاسوسی در ایران بازداشت شده بودند)؛ وقتی ایران تصمیم گرفت برای جنگ علیه صدام به آمریکا پیشنهاد همکاری دهد این امر از طریق شورا صورت گرفت؛ و بعد زمانی که در سال 2003 (1382) ایران تصمیم به دادن پیشنهاد “معامله بزرگ” به آمریکا را گرفت، شورا را برای معماری فصل های پیشنهاد طرف مشورت قرار داد. هم چنین وقتی در سال 2008 پیشنهاد کردیم که شورا را در ایران نیز فعال کنیم دولت آمریکا مجوز نادری را برای شورا صادر کرد؛ و زمانی که شورا توجه پرزیدنت اوباما را به عمق فاجعه های غم انگیز ناشی از سقوط هواپیماهای مسافری ایران جلب نمود حکومت آمریکا از خود واکنشی مثبت نشان داد و توافق کرد که پیشنهاد خرید لوازم یدکی از سوی ایران را بپذیرد؛ و زمانی که کوهنوردان آمریکائی برای نجات خود از زندان نیاز به کمک پیدا کردند شورا به آنها کمک کرد.

 

شورا هم چنین چندین مقاله پژوهشی در زمینه سیاستگزاری بین ایران و امریکا منتشر کرده است. از جمله آنها “مقاله سیاستگذاری سفید” سال 2009 است که توسط من نوشته شد و در اختیار دو دولت قرار گرفت. در این مقاله ضمن نقد سیاست های گذشته امریکا، نقشه راه جدیدی بر اساس یک گفتمان جدید سیاسی بین دو حکومت پیشنهاد می شود. پیشنهاد مذاکره سازنده اوباما به ایران در نوروز 1388 (2009) بر اساس آن مقاله تنظیم شده بود. علاوه بر آن شورا 15 کتاب (ویرایش شده توسط من) در همین رابطه منتشر کرده و وبگاهش را در سطح یکی از کارآمدترین ها در ارتباط با موضوع رابطه ایران وآمریکا حفظ کرده است. یکی از نمونه های فعالیت های شورا ملاقات من با وزیر امور خارجه پیشین آمریکا آقای جورج شولتز در منزل شخصی وی در محوطه دانشگاه استانفورد درتابستان 2001 است. در آن ملاقات، وی نگاه آمریکا به ایران بعد از انقلاب را در چهار نکته خلاصه کرد: یکم، ایران کشور بسیار با اهمیتی است و ما نباید همکاری آنرا از دست می دادیم، دوم، هیچ رژیمی به اندازه جمهوری اسلامی به آمریکا صدمه نرسانده است و لذا اگر غیرممکن نباشد حداقل بسیار مشکل است که رابطه آمریکا با این رژیم مرمت شود، سوم، ما (آمریکائی ها) معتقدیم که رهبری مذهبی ایران در صورت مواجه شدن با نیروی نظامی آمریکا رفتار خود را تغییر خواهد داد، و چهارم، تنها یک راه حل که متضمن منافع هر دو طرف باشد برای حل مسئله وجود دارد و آن این است که گفتگو بین دو کشور برای عادی سازی روابط آغاز شود. او به من پیشنهاد کمک کرد و من پیغام وی را به ایران رساندم اما تهران هرگز واکنشی نشان نداد.

 

شورا بطور سنتی سعی بر آن داشته است که خود را درگیر سیاست های داخلی ایران نکند؛ معذلک در جریان حوادث پس از انتخابات 1388 ما اعمال خشونت آمیز و سرکوب را محکوم کرده و برای جلوگیری از ادامه و یا تکرار حوادث مشابه پیشنهاد کردیم که تشکیل یک حکومت ائتلافی در برگیرنده همه جناح ها به عنوان یک راه حل بالقوه مد نظر قرار گیرد. ما از حق مردم ایران ازموضع حقوق بشر حمایت کردیم اما اعتقاد داریم که روابط خارجی باید از حوادثی که در درون اتفاق می افتد تفکیک شوند. شورا نخستین سازمانی در آمریکا بود که با تشکیل کنفرانسی در سال 1370 مسئله حقوق بشر در ایران را مطرح نمود. اندرو ویتلی (Andrew Whitley) مدیر اجرائی سازمان دیده بانی حقوق بشر به همراه گروهی از شخصیت های برجسته آمریکائی و ایرانی در آن کنفرانس سخنرانی هائی ایراد کردند. از سوی دیگر شورا پیشتاز در امر معرفی جامعه ایرانی–آمریکائی به حوزه سیاسی آمریکا بود. شورا هنوز هم موثر و مطرح است و خدمات برجسته خود را از طریق پروژه های مختلف که شرح آنها در وبگاه شورا آمده در جهت بهبود روابطه ایران و آمریکا بی وقفه ادامه می دهد. از جمله این پروژه ها می توان از پروژه “احیای تصویر ایران” نام برد که هدف آن هم چنانکه از نامش پیداست زنده کردن زیبائی های ایران در جامعه آمریکا و غرب، و حراست از ایرانیان آمریکائی در برابر صدمات احتمالی ناشی از تحریم هاست.

 

تشخیص و توضیح وضعیت غیرعادی سیاست در ایران

موفقیت من در سازمان دادن شورا و اهمیتی که فعالیت های آن پیدا کرد باعث گردید که هدف حملات قلمی شرورانه روزنامه های مهم دست راستی ایران قرار بگیرم. مهمترین آنها روزنامه نیمه رسمی و فوق محافظه کار کیهان بود که درباره من یک داستان 9 قسمتی را که من در آن “مامور ویژه” خطاب می شدم منتشر نمود. عکس من به همراه خانم آلبرایت در صفحه اول روزنامه منتشر شد و زیر آن نوشته شده بود “چهره این مرد را بخاطر بسپارید: او یک مامور ویژه است”. کیهان همچنین کتابی را با عنوان “نیمه پنهان” منتشر نمود که من در آن به عنوان دشمن نظام اسلامی معرفی و متهم به براندازی نرم نظام شده بودم. شوربختانه هیچ یک از اصلاح طلبان و یا مخالفین نظام اسلامی تا بحال با حملات کیهان علیه من مخالفتی نشان نداده اند. برعکس، برخی حتی این حملات را بطور ضمنی تایید کرده اند!

 

من تنها توسط دشمنانم در ایران ترور شخصیت نشدم. در آمریکا هم اتهام “مامور جمهوری اسلامی” به من زده شد. گروه تندرو جامعه ایرانیان مقیم آمریکا (از طریق برنامه های رادیو و تلویزیونی) ابتدا مرا متهم به حمایت از هاشمی و سپس از خاتمی نمودند. تبلیغات گروه مزبور علیه من بی وقفه ادامه داشت و می گفتند که هدف من از ترمیم رابطه ایران و آمریکا این است که بر “جنایات” جمهوری اسلامی سرپوش گذاشته و بر عمر رژیم ایران بیفزایم. دقیقا عکس فعالیت های صلح طلبانه من، مخالفینم در آمریکا، تحریم ها و حتی حمله به ایران را حمایت می کردند با این استدلال فریبکارانه که سیاست های مزبور منجر به سرنگونی رژیم ایران و برقراری دموکراسی خواهد شد. آنان بطور مصلحت آمیزی این واقعیت را نادیده می گرفتند که رابطه با امریکا ربطی به ماندن و یا رفتن یک حکومت ندارد. در واقع شاه آنان و متحد نزدیک آمریکا زمانی سرنگون شد که سفارت آمریکا در ایران بطور کامل مشغول فعالیت بود.

 

ظاهرا به نظر می رسید که تنها موضع سیاسی قابل قبول مخالفت با حکومت است و بس؛ چرا که حتی اصلاح طلبان نیز بطور آشکار از رابطه بهتر با آمریکا حمایت نمی کردند، حتی زمانی که دولت و مجلس در اختیار آنان بود و تقریبا نشریات ایران را به قبضه خود درآورده بودند. از قضا حتی بخشی از آنان مخالفت خود را در این زمینه یعنی برقراری رابطه با آمریکا ابراز می کردند. استدلال من که می گفتم برقراری رابطه دیپلماتیک با آمریکا شرط لازم (و نه کافی) برای تغییرات دموکراتیک در ایران است، و اینکه مادام که دو کشور در حال خصومت بسر برند دموکراسی شانس کمی برای ظهور دارد، و بلکه اصلا شانسی ندارد، برای آنان مطرح نبود. بحث تنها بر سر این نبود که آنان بدلیل اختلافات ایدئولوژیک مخالف دیدگاه ها و فعالیت های من بودند بلکه اصولا ترور شخصیت ریشه در فرهنگ سیاسیِ از “بنیان بیمار” ایران دارد. فرهنگ سیاسی ما بجای تشویق رقابت با رقیب، مولد بخل و محرک ترور شخصیت است.

 

همانگونه که من پیش بینی کرده بودم دولت خاتمی در محقق ساختن وعده هایش از جمله “انتخابات آزاد و عادلانه” شکست خورد. در واقع با نادیده گرفتن آن شرط اساسی برای تحقق دموکراسی، یعنی برقراری رابطه با آمریکا، و روی آوردن به مفهومی انتزاعی بنام “توسعه سیاسی” و با افراط در سیاسی کاری آنهم در دل یک جامعه مدنی تازه تولد یافته، خاتمی و همراهانش بهانه ای را که محافظه کاران در بدر به دنبال آن بودند در اختیار آنان گذاشتند. فضای سیاست زده ای که افراطیون اصلاح طلب ایجاد کردند زمینه مساعدی ایجاد نمود که نهال تازه جوانه زده جامعه مدنی با هجوم محافظه کاران شکسته شده و بمیرد. دولت خاتمی در زمینه اصلاحات سیاسی، عدالت اجتماعی و توسعه اقتصادی نیز موفقیت های اندکی داشت. خاتمی در عین حال نتوانست یک گفتگوی معنادار و پیوسته را با آمریکا برقرار کند چرا که محور سیاست او با آمریکا بر پایه تشنج زدائی (دتانت) بود که عمر آن، حداقل در رابطه میان ایران و آمریکا، بسر رسیده بود. طنز قضیه اینجا بود که تز “گفتگوی تمدن ها” خاتمی دولت آمریکا و اپوزیسیون غیر برانداز را شامل نمی شد (البته انتظاری برای گفتکو با اپوزیسیون برانداز نبود). خاتمی و همفکرانش از همان ابتدا دچار خطای بزرگی شدند ان اینکه آنان با نادیده گرفتن واقعیت های جامعه ایران تئوری های اصلاحات سیاسی غربی را چراغ راه خود برای توسعه سیاسی ایران قرار دادند. آنان مردم ایران را رای دهندگانی وفادار می دیدند و استدلال شان این بود که جنبش اصلاحات برگشت ناپذیر است. سیر حوادث نشان داد که آنان در اشتباهند.

 

اصلاح طلبان سرخورده از خاتمی و از وحشتِ اوج گرفتن فوق محافظه کاران به رویکردهای افراطی از جمله طرح “عبور از خاتمی” روی آوردند. این ایده نیز به همان اندازه ساده لوحانه بود که طرح “فشار از پائین، چانه زنی از بالا”. آنان هم چنین هاشمی را به عنوان سیاستمداری فاسد و “خطرناکترین مرد” برای جنبش اصلاحات بی اعتبار کرده و از میدان بدر کرده بودند. با کنار نشستن “مرکز قدرت”، جنگ میان فوق محافظه کاران و اصلاح طلبان تندرو بر سر کنترل قدرت به یک رویاروئی مستقیم بدل شد. با فرا رسیدن انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری در سال 1384 بازیگران اصلی جبهه اصلاحات، یعنی حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، از نیروهای عملگرای حامی هاشمی حمایت نکردند. آنان هم چنین از حمایت از اصلاح طلبان مذهبیِ خارج حلقه خاتمی و سکولارهای دموکرات، حتی بطور تاکتیکی برای جلوگیری از پیروزی فوق محافظه کاران، سر باز زدند. مشخصا بجز هاشمی، مهدی کروبی را نیز حمایت نکردند و در عوض مصرانه بر کاندیدای خود که از محبوبیت چندانی برخوردار نبود پافشاری کردند. برخورد آنها با کروبی غیردوستانه بود و او را به دمدمی مزاج بودن، سازشکاری و غیرقابل پیش بینی بودن متهم کردند و تلاش می کردند که از او کاندیدائی فاقد ارزش انتخاب شدن بسازند. از قضا کروبی در مقایسه با کاندیدای اصلاح طلبان آراء به مراتب بیشتری را از آن خود کرد.

 

داستان انتخابات 1384 غم انگیزتر از انتخابات جنجالی 1388 بود، واقعیتی که کمتر کسی در حوزه سیاسی ایران آنرا مورد تصدیق قرار داده است. نه تنها اصلاح طلبان حلقه خاتمی نتوانستند ائتلافی با دیگر اصلاح طلبان و نیروهای دموکراتیک و نهایتا اجماع بر روی یک کاندیدا را پدید آورند بلکه بخش بزرگی از “روشنفکران سیاسی” و تحصیل کردگان طبقه متوسط نیز انتخابات را تحریم نمودند. حتی زمانی که احمدی نژاد و هاشمی به دور دوم رفتند اصلاح طلبان از جمله خاتمی و موسوی بطور علنی و فعال هاشمی را حمایت نکردند. مدافعان دمکراسی در داخل و خارج از ایران از جمله شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل 2003 هم به صف تحریم کنندگان انتخابات پیوستند. نتیجه همه این موضع گیری ها و رویکردها این شد که احمدی نژاد، چهره ای ناشناخته، با اختلافی سنگین برنده انتخابات شد. بسیاری خواهند گفت این نوع استدلال من معنایش این است که انتخابات بدون تقلب و خدشه بوده و در واقع من تلویحا صحت و سلامت انتخابات را در ایران تایید می کنم. واقعیت این است که علیرغم هر نوع دست اندازی که ممکن است در آن انتخابات در دور اول شده باشد (به افشاگری آقای کروبی در این رابطه مراجعه شود)، در دور دوم انتخابات، تقلب نقش مهمی نمیتوانست داشته باشد چرا که اختلاف رای بین دو کاندیدا، یعنی آقایان هاشمی و احمدی نژاد، بسیار فاحش بود.

 

با این ارزیابی که وضعیت سیاسیِ در حال شکل گیری در ایران بحرانی است، من در سال 1384 خود را نامزد انتخابات ریاست جمهوری در ایران کردم. هدف من به عنوان “کاندیدای در تبعید” این بود که با رویکرد تحریم انتخابات مقابله کرده و انتخابات آزاد و عادلانه را به عنوان یک ایده آل و انگیزه یک حرکت عمومی مطرح کنم. از سوی دیگر برای ثبت در تاریخ قصدم این بود که نشان دهم من با تحریم کنندگان انتخابات همراه نبوده ام. من بسیار دیر وارد صحنه انتخابات شدم و پیش از آنکه بتوانم تاثیری داشته باشم همانطور که انتظار داشتم شورای نگهبان مرا به دلیل واهی دو تابعیتی بودن رد صلاحیت نمود. متاسفانه حلقه خاتمی و بسیاری دیگر از حامیان دموکراسی حتی زحمت مخالفت با این تصمیم غیردموکراتیک را بخود ندادند. در نامه ای بلند خطاب به شورای نگهبان، که در وبگاه شخصی ام قابل دسترسی است، مخالفت خود را با رد صلاحیتم اعلام کرده و استدلال کردم که تصمیم مزبور چگونه به زیان کشور خواهد شد.

 

علیرغم رد صلاحیت شدن، من هم چنان فعال باقی ماندم و در مورد طرحهایم برای کشور و نیز ضرورت مشارکت در انتخابات سخن می گفتم. بطور مشخص پس از رفتن احمدی نژاد و هاشمی به دور دوم نامه ای سرگشاده به مردم ایران نوشتم که آن نامه نیز در وبگاه شخصی ام قابل دسترسی است. در آن نامه به مردم یادآور شدم که انتخابات آن دوره نقطه عطفی است و لذا آنان باید با ارزیابیِ دقیقی فرد مورد نظر خود را انتخاب کنند. در آن نامه به آنان توصیه کردم که به کاندیدائی رای دهند که مواضعش به من نزدیک تر است، به این معنا که از گفتگو میان ایران و آمریکا حمایت می کند، برای انتخابات آزاد و عادلانه مبارزه می کند، و مدافع اقتصاد آزادِ–جامعه گرا است. هم چنین از آنان خواستم به عملگرائی، خرد، و تجربه رای دهند. با آنکه دیدگاههای هیچ یک از دو کاندیدا با برنامه انتخاباتی من انطباق نداشت اما واضح است که هاشمی به آن نزدیکتر بود.

 

پس از انتخاب احمدی نژاد به مقام ریاست جمهوری من دو مقاله به فارسی و انگلیسی در مورد او نوشتم که در وبگاههای بسیاری منعکس شد. من سیاست خارجی وی، برنامه های اقتصادیش و عوام گرائی سیاسی او را مورد انتقاد قرار دادم، اما در عین حال از اینکه فردی است خودساخته و از عدالت اجتماعی برای فقرا و مناطق محروم حمایت می کند از وی تمجید کردم. هم چنین شهامت او را برای شکستن برخی خطوط قرمز جمهوری اسلامی در رابطه با آمریکا ستودم، اما از سخنان تند او علیه اسرائیل و هالوکاست انتقاد نمودم. در ضمن او را به صفت “فوق ناسیونالیست” موصوف کردم که این امر شدیدا مورد انتقاد دشمنان او که غالبا وی را “فاشیست” می خوانند واقع شد. بی شک احمدی نژاد شخصیتی است جنجالی و قطبی ساز که نظرها نسبت به او متناقض است.

 

در جبهه رابطه ایران و آمریکا، همچون گذشته، من به مخالفت خود با دیپلماسیِ فشار حکومت آمریکا شامل اعمال تحریم ها و تهدید به جنگ ادامه می دادم. در عوض از دیپلماسی سازنده در روابط بین دو کشور حمایت کرده و بطور فعال در صحنه باقی ماندم. مخالفانم که گوئی از ایده های من بی خبرند مرا به طرفداری از احمدی نژاد متهم می کردند! در حالی که پیش از آن به حمایت از هاشمی و خاتمی متهم شده بودم! من آماج حملات ناجوانمردانه قرار گرفتم به این دلیل که در انتخاباتی که آنان تحریم کرده بودند خود را کاندیدای احراز پست ریاست جمهوری کرده بودم. تنها 4 سال بعد همان فرصت طلبان با همه توان وارد صحنه انتخابات شدند و با متهم کردن احمدی نژاد به انجام یک کودتا خواهان برکناری وی و تجدید انتخابات شدند! آنها که هرگز رای نداده بودند و یا حداقل انتخابات را تحریم کرده بودند حالا به یکباره مدافع شعار “رای من کو” شده بودند.

 

تبلیغات علیه من به عنوان “طرفدار احمدی نژاد” از آنجا سرچشمه می گرفت که او به من کمک کرد که پس از 10 سال “تبعید” دوباره به ایران بازگردم. من در چند جا مجلس از این کار او سپاسگزاری کرده بودم. دو سال از عمر ریاست جمهوری او می گذشت که وی با درخواست من برای بازگشتِ بی خطر به ایران موافقت کرد. در دوران خاتمی من بارها از دولت وی خواستم که با بازگشتم به ایران موافقت کند اما هر بار پاسخ می آمد که دولت نمی تواند امنیت من را تضمین کند. از سال 1387 تا کنون بارها به ایران مسافرت کرده ام و همیشه نه تنها توسط دوستان و بستگان بلکه توسط رسانه ها و مردم مورد استقبال گرم قرار گرفته ام. مصاحبه های بسیاری در ارتباط با رابطه ایران و آمریکا و مسائل داخلی دو کشور با رسانه ها داشته ام و در عین حال با مقامات دولتی و مذهبی و نیز رهبران برجسته جوامع سیاسی و مدنی ملاقات داشته ام. مصاحبه های من، عموما نسبت به سیاست های دولت آقای احمدی نژاد در خصوص رابطه ایران و آمریکا، نحوه مدیریت اقتصاد و روش برخورد با جوانان موضع انتقادی داشته است.

 

من در جریان مسافرت های پی در پی به ایران چند هدف را برای خودم در نظر گرفته بودم: شناخت بهتر از ایران پس از 10 سال دوری، متقاعد کردن حکومت و منتقدینش به اینکه رابطه بهتر با آمریکا قاطعا در جهت منافع کشور است، جلب توجه حکومت به مسئلۀ در حالِ اوجِ وضعیت جوانان و بیگانه شدن آنان با نظام اسلامی، و قانع نمودن رهبران اصلاح طلب به ضرورت ایجاد یک جبهه متحد در انتخابات بعدی ریاست جمهوری با تمرکز بر شعار “انتخابات آزاد و عادلانه”. تصور من این بود که کروبی کاندیدای خوبی است و تلاش نمودم که رهبران اصلاح طلب، عملگرایان و ملی گرایان را قانع کنم که ائتلافی حول او تشکیل دهند، تلاشی که متاسفانه موفق نبود. استدلال من این بود که کروبی از دید جناح افراطیِ قدرت، نسبت به خاتمی و موسوی فرد قابل قبول تری است. فرد دیگری که فکر میکردم مناسب ان دوره است آقای ناطق نوری بود. بعد ها دریافتم که آقایان هاشمی، خاتمی و کروبی هم به ایشان بعنوان کاندیدا حسن نظر داشتند.

 

با کذشت زمان، من به تدریح در ابراز دیدگاه هایم در خصوص رابطه ایران و آمریکا و مسائل داخلی ایران و ملاقات با رهبران سیاسی بی پرواتر می شدم. به دلیل سالها دوری از ایران من متوجه نبودم که بیش از حد از خود شجاعت نشان می دهم و فراتر از اندازه های مورد قبول نظام به انتقاد می پردازم آنهم درست زمانی که نظام بطور روزافزونی توسط دشمنان غربی و شهروندانِ ناخشنودش زیر فشار بود. آخرین مصاحبه من با “اعتماد” خشم مقامات را برانگیخت و محدودیتهائی در ارتباط با مصاحبه های آتی و ملاقات های سیاسی برای من قائل شدند. در همین اثنا مصاحبه کننده من، کیهان مهرگان، در پی اوج گیری جنبش سبز به زندان افتاد. در آن مصاحبه بحث من این بود که با ادامه آن وضعیت، شکاف میان جوانان و نظام اسلامی روزافزون شده و بالاخره غیرقابل مهار خواهد شد. در همان جا پیش بینی کردم که جناح بندی های سیاسی رفته رفته افول کرده و جای خود را به یک رویکرد فرا جناحی یا ملی در سیاست خارجی و داخلی خواهند داد. این پیش بینی ها در پی ظهور و افول جنبش سبز به میزان زیادی جامه تحقق به خود گرفته اند.

 

دلیل دیگری که بر اساس آن مخالفانم بر شدت حملاتشان علیه من افزودند تلاش من برای باز کردن دفتر شورا در تهران بود. حکومت آمریکا در اقدامی کم سابقه مجوز فعالیت شورا در ایران را صادر کرد و پرزیدنت جورج بوش (پسر) بطور علنی از گشایش دفتر شورا در ایران حمایت کرد. در پی این خبر ها موضوع ابعاد جهانی پیدا کرد. در بدو امر حکومت ایران نیز مخالفتی از خود بروز نداد. حتی وزارت امور خارجه من را تشویق کرد که برای این منظور درخواستی را تحویل وزارت کشور بدهم که من هم چنین کردم. من رویه قانونی را رعایت کرده بودم و در حال لابی با ادارات مختلف ایران برای اخذ تائیدیه بودم که طوفان آغاز شد.

 

حتی قبل از آنکه محافظه کاران به دلیل گفته ها و فعالیت هایم حملات خود را علیه من آغاز کنند، اصلاح طلبان حکومت را برای استقبال از بازگشت من مورد بازخواست قرار دادند. آنان حتی محافظه کاران از جمله روزنامه کیهان و مدیر آن آقای شریعتمداری را به دلیل سکوت در باره من مورد تمسخر قرار می دادند. در حالیکه دولت نسبت به طعنه ها و کنایه های آنان بی تفاوتی پیشه کرده بود جریان راست جدید سکوت را شکسته و با لحنی که بطور فزاینده تندتر می شد شروع به نوشتن مطالبی علیه من کردند. در آمریکا هم وضع چندان بهتر نبود. مخالفین من بر شدت حملاتشان، به بهانۀ “مسافرت” من به ایران و “همکاری” با دولت احمدی نژاد افزوده بودند. آنها البته انتظار داشتند و یا امیدوار بودند که من دستگیر شوم و چون این انتظار برآرده نشده بود به شدت عصبی شده بودند. “گناهکار شدن به دلیل ارتباط داشتن” موضوعی است که ریشه عمیقی در فرهنگ سیاسی ایرانیان دارد.

 

این واکنش ها در ایران و در خارج نسبت به دیدگاه ها و فعالیت هایم (که از نظر من همگی در جهت منافع کشور بودند) عمیقا مرا به فکر فرو برد و به این نتیجه رساند که قضیه از یک ضعف و اشکال در فرهنگ سیاسی باید فراتر باشد. در واقع دریافتم که جامعه ایرانی را یک سلسله “ناهنجاری و خصلت های غیرطبیعی” در بر گرفته است. با این فکر شروع به نوشتن و فرو رفتن به عمق قضیه کردم. حاصل کار مقاله ای شد تحت عنوان “از گفتمان دموکراسی به گفتمان عادی سازی در جمهوری اسلامی”. بحث من در مقاله مذکور این بود که جامعه ایرانی از انقلاب 1357 بطور پیوسته در شرایط غیرعادی بسر می برده است. در نتیجه تداوم این امر طی سالیان دراز اکثریت جامعه ایران به این نتیجه رسیده است که گفتمان “دموکراسی در برابر دیکتاتوری” را بحال خود رها کرده و گفتمان جدید “عادی سازی در برابر تشنج آفرینی” را جایگزین آن کند. به عبارت دیگر درک جدید جامعه از ریشه مشکلات خود این است که مصائب و مشکلاتی که ایران با آن دست به گریبان است نه به دلیل فقدان دموکراسی بلکه به علت فائق آمدن خصلت خطرناک “میل به تنش آفرینی برای رسیدن به هدف” در همه عرصه های زندگی ایرانی اعم از اقتصادی و سیاسی و اجتماعی است. این خواست عمومی برای عادی ساختن جامعه زمینه های گوناگون زندگی ایرانی را در بر می گیرد که در این میان موضوع آشتی ملی و همزیستی بین المللی علی الخصوص بین ایران و آمریکا از دیگر جنبه ها برجسته ترند. مردم ایران از خطرات اوج گیرنده ای که بر اثر رابطۀ غیرعادی ایران با ایالات متحده آنان را تهدید می کند نگرانند. موضوع دیگری که در حین بررسی و مطالعه موضوع فوق دستگیر من شد این است که “عادی سازان”، هم در ایران و هم در خارج با دشمنان پرقدرتی روبرو هستند که من از آنان با عنوان “غوغا سالاران” (تنش آفرینان) یاد می کنم. در حقیقت من قربانی این گروه شده بودم.

 

سال 2008 و بخشی از سال 2009 من برای انجام پژوهش هائی علمی در مرخصی از دانشگاه راتگرز بسر می بردم. به عنوان همکار ارشد به دانشگاه آکسفورد انگلستان پیوستم و در همان حال موقعیت را مغتنم شمرده و با فاصله های کوتاه بین تهران و واشنگتن مسافرت می کردم با این امید که پروژه جدید شورا موسوم به “دیپلماسی رفت و آمدی” (Shuttle diplomacy) را پیاده کنم. در خلال این ماموریت با مقامات هر دو کشور ملاقات می کردم و “برداشت های” هر طرف را از جمله در باب مسئله هسته ای برای طرف مقابل توضیح می دادم. در عین حال از فرصت استفاده کرده و با دست یافتن به درک عمیق تری نسبت به نگرانی ها و سیاست های هر دو طرف، نقشه راه جدیدی برای رابطه ایران وآمریکا طراحی نمودم. حاصل آن تلاشها “مقاله سفید” سیاستگذاری شورا بود که هم اینک در وبگاه شورا در معرض دید همگان است. در مدت اقامت در ایران، هر چند که استقبال عمومی از من گرم و دوستانه بود، اما دشمنان سیاسی من از فرصت به دست آمده برای ترور شخصیت من استفاده می کردند. مرا متهم می کردند که “شخصیتی مرموزی دارم و بدلیل فساد مالی از دانشگاه راتگرز اخراج شده ام.” این دروغ برای اولین بار در ایران توسط وبگاهی متعلق به جناح اصلاح طلب منتشر شد!

 

جنبش سبز، فرهنگ سیاسی و ملت گرائی

طی مسافرت هایم به ایران فرصتی دست داد که با برخی از رهبران کلیدی جبهه اصلاحات از جمله مهدی کروبی، دکتر ابراهیم یزدی، دکتر رضا خاتمی و محسن میردامادی ملاقات هائی داشته باشم. هدف من از این ملاقات ها این بود که آنان را متقاعد کنم که در انتخابات 1388 که از اهمیت و حساسیت بالائی برخوردار بود شرکت کنند. در ضمن از آنان می خواستم که جبهه ای متحد از اصلاح طلبان و عملگرایان شکل دهند. پیشنهاد شخصی من این بود که آنان همگی از یک کاندیدا، ترجیحا کروبی، حمایت کنند. متاسفانه تلاشهای من به شکست انجامید. از دید دشمنان احمدی نژاد، کروبی نه به اندازه کافی رادیکال بود و نه از قابلیت های لازم برای شکست احمدی نژاد برخوردار بود. نهایتا آنان بر روی موسوی به توافق رسیدند و من در جبهه کروبی باقی ماندم.

 

چند هفته پیش از انتخابات کروبی را در منزلش ملاقات کردم و طی صحبت هائی که با وی داشتم ترس خود را از اینکه ممکن است انتخابات به بحران و آشفتگی بیانجامد ابراز کردم. استدلال من این بود که موسوی گزینه قابل قبولی از سوی فوق محافظه کاران نیست در حالی که احمدی نژاد هم از دید اصلاح طلبان برای باقی ماندن در پست ریاست جمهوری به هیچ وجه قابل پذیرش نیست. نگرانی دیگر من نحوه برگزاری مبارزات انتخاباتی دو طرف بود. آنچه که در حال وقوع بود شباهتی به یک مبارزه انتخاباتی نداشت بلکه یک جنگ داخلی بود! در بازگشت به آمریکا مصاحبه ای با وبگاه “گذار” (به فارسی و انگلیسی) انجام دادم که در آن نگرانی خود و دلایل آن را تشریح کردم. افسوس که ترس من تجسم عینی یافت. اگر من می توانستم مشکلات پیش رو را ببینم بطریق اولی و قطعا رهبران اصلاح طلب و عمل گرا نیز قادر به دیدن آن بودند. پس چرا بی محابا به استقبال بحران رفتند؟

 

اردوگاه سبز استدلالش این بود که موسوی هم مورد تایید شورای نگهبان قرار گرفته و هم مقام رهبری یعنی آیت الله خامنه ای. به عبارت دیگر موسوی به عنوان رقیب احمدی نژاد هیچگونه مشکل شخصی نداشت. اما در عین حال معتقد بودند که اردوگاه احمدی نژاد صرف نظر از اینکه چه کسی در مقابل او بایستد “تصمیم خود را گرفته که انتخابات را دستکاری کند”. در آن سوی حصار اردوگاه احمدی نژاد استدلال می کرد که مخالفان وی از پیش طرح “انقلاب رنگین” را با کمک نیروهای بیگانه ریخته اند. آنان سعی می کردند مشابهت هائی بین جنبش سبز با انقلابات رنگین در اروپای شرقی، اوکرائین و گرجستان پیدا کنند. مخلص کلام اینکه از دید آنان اپوزیسیون داخلی طرحش این بود که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند و در صورت شکست نتایج را رد کند، مردم را به خیابان بکشاند، و نهایتا یا رژیم را براندازد و یا آنرا وادار به تجدید انتخابات و نهایتا پیروزی خود کند.

 

در روزهای اولیه پس از انتخابات به مصاحبه با ایرنا، رادیو فردا، صدای آمریکا، بی بی سی، سی ان ان و فاکس نیوز دعوت شدم. در همین رابطه چندین مقاله نوشتم و چند ویدئوی سخنرانی تهیه کردم که آنانرا در وبگاه شورا در معرض دید عموم قرار دادم. خشونت علیه تظاهر کنندگان را محکوم کردم، و پیشنهاد کردم که رهبران اپوزیسیون در ملاقاتی با آقای خامنه ای طرح “دولت آشتی ملی” را با وی مطرح نمایند. در عین حال اصرار ورزیدم که از خواست تجدید انتخابات و پائین کشیدن احمدی نژاد که خواستهائی غیرمحتمل و غیرعملی بودند دست کشیده و به جای آن انرژی خود را صرف مطرح نمودن درخواست انتخابات آزاد و عادلانه در آینده کرده و به این “درخواست حداقلی” بسنده کنند. ترس من از این بود که با طرح “درخواستهای حداکثری” حکومت از نیروی امنیتی–نظامی خود استفاده کرده و نقطه پایانی را بر جنبش اصلاحات بگذارد.

 

هم چنین پیشنهاد کردم که دولت اوباما خود را درگیر مبارزه در داخل ایران نکند، اما حمایت اصولی خود را از خواستهای دموکراتیک مردم ایران و حقوق بشر ابراز نماید. نگرانیم این بود که با توجه به خاطره کودتای سال 1332 دخالت آمریکا منجر به پیچیده تر کردن روابط ایران و آمریکا شود. من مصرانه از دولت اوباما خواستم که هم چنان به فراخواندن رهبر ایران و دولت احمدی نژاد به انجام مذاکره ادامه دهد. نگرانی دیگر من این بود که هر نوع دخالت عملی آمریکا منجر گردد که جناح فوق محافظه کار متقاعد گردد که جنبش سبز از جنس انقلاب های رنگی است که در آمریکا طراحی شده و توسط آن پشتیبانی می شود. متاسفانه در همان حال که من این توصیه ها را به دولت آمریکا می کردم دیگران پیشنهاد می کردند که آمریکا موضع سخت تری نسبت به ایران گرفته و تنها به محکوم کردن خشونت بسنده نکند. آنان از دولت آمریکا می خواستند که سیاست تغییر رژیم را پیشه کند.

 

سیر حوادث نشان داد که نگرانی ها و ترس های من تا چه حد ریشه در واقعیت داشته است. تجدید انتخابات هرگز محقق نشد، احمدی نژاد سقوط نکرد، جنبش سبز درهم کوبیده شد، جنبش اصلاحات به حالت سکون درآمد، یک جریان امنیتی–نظامی کنترل کشور را بدست گرفت، و انجام انتخابات آزاد و عادلانه در آینده مشکل تر شد. به این ترتیب در پی حوادث پس از انتخابات وضعیت سیاسی نامساعدتر از گذشته شد و وضعیت نیمه دموکراتیک اما مغشوشی که قبل از انتخابات وجود داشت جای خود را به فضای سیاسی بسته تری داد. روابط با آمریکا هم از گزند حوادث مزبور مصون نماند. با تغییر لحن دولت اوباما و افزوده شدن بر شدت انتقادات از تهران محافظه کاران نسبت به “صداقت” آمریکا در خصوص مطرح نمودن گفتگو و مذاکره دچار تردید شدند. محافظه کاران استدلال می کردند که موضع اولیه اوباما در خصوص آغاز مذاکره مستقیم و بدون شرط تنها “یک توطئه تبلیغاتی” بوده تا آمریکا بتواند با نشان دادن حسن نیت صوری حمایت بین المللی را برای اعمال تحریم های بیشتر و منزوی کردن ایران جلب نماید.

 

ماهها پس از اینکه من دیدگاههایم را در خصوص اینکه چه باید کرد تشریح کردم، هاشمی طی سخنانی راه حل های میانه خود را که کم و بیش در راستای پیشنهادهای من بود عرضه کرد. چند ماه بعد موسوی در بیانیه شماره 17 خود از درخواست تجدید انتخابات و خلع احمدی نژاد دست کشید و بجای آن درخواستِ دولتی بهتر و انتخابات آزاد و عادلانه را در آینده مطرح کرد. اما دیگر دیر شده بود. جنبش او دیگر از توانی برخوردار نبود که از این خواست واقع بینانه پشتیبانی کند و خواستۀ او شنیده نشد. یکبار دیگر تاریخ سیاسی ایران در دوران معاصر تکرار شد: اپوزیسیون با طرح خواست های حداکثری شانس خود را برای تحقق خواست های حداقلی نیز از دست داد! حاصل شرایط بوجود آمده برای من همچون گذشته بود: در حالیکه اپوزیسیون رویکرد عملگرایانه و واقع گرایانه مرا بعد از انتخابات مورد انتقاد قرار داده بود پس از همه آن اتفاقات به صحت پیش بینی ها و بحث های من اقرار نکرد.
در چرخشی طنز آلود در کمتر از دو سال احمدی نژاد و اطرافیان “منفور” وی در میان بخشی از دشمنان پر حرارتش “محبوب” شدند! احمدی نژاد و رئیس دفترش رحیم مشائی به ستایش از تاریخ ایران قبل از اسلام و ملی گرائی ایرانی پرداخته و حتی ایده “مکتب اسلام ایرانی” را مطرح نمودند. در پی آمد این تحولات اختلاف احمدی نژاد با رهبر بر سر بر کناری وزیر اطلاعات وارد مرحله تازه ای شد. من که تا آن لحظه بدلیل طرفداری از احمدی نژاد مورد ملامت قرار می گرفتم یکباره به دلیل اتخاذ چنان موضعی مورد حمایت قرار گرفتم. چرخشی عجیب! اما در حقیقت من هرگز نه حامی وی بودم و نه خصم او. تنها پژوهشگر یا سیاستمداری واقع گرا بودم که تلاش داشتم او را بهتر بشناسم، کارهای خوب را ارج بگذارم و از روش های بد او از جمله سیاست های افراطی و بیهوده اش و هم چنان دیدگاههای غلو آمیزش انتقاد کنم.

 

جنبش سبز باعث گردید که من به این پرسش که “چرا سیاست در ایران عاجز از شکل دادن گذار به جامعه ای بهتر است”، بپردازم. در رساله دکترایم من به علل شکست گذار در ایران ازجامعه شبه فئودالی به سرمایه داری و مدرنیته پرداخته بودم. نظریه مزبور اینک بصورت کتابی با عنوان “اقتصاد سیاسی ایران در دوران قاجاریه” در آمده است. در آن کتاب و نیز در کتاب دیگری با عنوان “انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ایران” من از فرهنگ سیاسی ایران انتقاد می کنم و نشان می دهم که چرا فرهنگ مزبور مانع همزیستی صلح آمیز و تغییرات بنیادی در ایران است. در پی وقایع مربوط به جنبش سبز من بار دیگر به موضوع فوق پرداختم و حاصل آن مقاله ای بلند بود که در وبگاههای بسیاری منتشر شد. در همین رابطه مصاحبه ای طولانی با وبگاه “انتخاب” در ایران در مورد “فرهنگ سیاسی ایران” انجام دادم. در جریان این نوشته ها بود که من به یافته های جدیدی در مورد فرهنگ سیاسی ایران دست یافتم. فرهنگ مزبور دچار اشکالات بنیادی است که مانع از اتحاد ایرانیان در داخل و همزیستی آنان با خارج و مآلاً رسیدن به آینده ای بهتر می شود.

 

مشکل کلیدی فرهنگ سیاسی ایران خصیصه نابردباری و خصلت تفرقه افکنی است که ماهیتی عمیقا ایدئولوژیک دارد. این مشخصه ها مانع از شکل گیری اتحاد ملی شوند. در عین حال این خصیصه ها باعث می گردند که از دل فرهنگ سیاسی بجای سیاستمدارانی روشنفکر، روشنفکرانی سیاست زده تولد یابند. در عالم واقع افراد گروه اول در جامعه سیاسی ایران یک استثناء و افراد گروه دوم قاعده اند. به این ترتیب جای شگفتی نیست که علیرغم آنکه اکثر مردم ایران باهوشند خرد جمعی سیاسی از کمبودهای جدی در رنج باشد. در فقدان خرد سیاسی، اپوزیسیون سیاسی در ایران، بجای گزینه ای برای قدرت موجود، به شکل دشمن آن ظهور می کند و اتحاد ملی غیرمحتمل می شود. این مسئله نه تنها در دنیای سیاست بلکه در سپهرهای گوناگون از جمله توسعه اقتصادی نیز نمایان می شود. بطور مثال جامعه ایران از سه گروه اجتماعی تشکیل شده: گروه پایه، متوسط، و بالا که هر کدام از آنها نیازهای خود را دارند که به ترتیب عبارتند از عدالت اجتماعی، آزادی سیاسی، و رشد اقتصادی. علی القاعده این واقعیت ساده باید منجر به طرحی فراگیر و ملی شده باشد که هر سه طبقه مذکور و نیازهای آنان در طرح مذکور در نظر گرفته شده باشد. اما در عمل نه تنها هرگز چنین طرح و یا طرحهائی شکل نگرفته است بلکه بالعکس برنامه ها همواره حول محور تفرقه افکنی و برای حمایت از منافع برخی از گروههای فوق شکل گرفته است.

 

در پی تحقیق و نگارش در باب فرهنگ سیاسی ایرانی به فکر افتادم که راه حلی برای این معضل بیابم. پس از مطالعه و تحقیق بیشتر به این نتیجه رسیدم که نقص موجود در فرآیند ملت سازی در کشورمان ریشه مشکلات بوده و بهترین راه حل توسل به مفهوم “ملت گرائی” (و نه ملی گرائی) است . مفهوم ملت شامل مردم و سرزمین آنهاست (برابر لغتنامه دهخدا، ملت به مردمی گفته می شود که با هر دینی که دارند در یک سرزمین با مرزهایی مشخص زندگی می کنند. بر خلاف امت که به معنی کسانی است که دارای یک دین یا آئین هستند و زیستگاه آنان مهم نیست. مثلا وقتی گفته می شود ملت ایران، یعنی همه ی مردمی که در این کشور زندگی می کنند. از مسلمان گرفته تا یهودی و مسیحی و … ولی وقتی گفته می شود امت اسلام، یعنی مسلمانان جهان که در کشورهای مختلفی زندگی می کنند) و ملت گرائی بر این باور استوار است که نیروی محرکه یک ملت را منافع مردم و منافع سرزمین شکل می دهد. این دو گروه از منافع هرگز در تاریخ ایران بجز در دوران کوتاهی در جریان انقلاب مشروطه، در ابتدای قرن بیستم، بطور همزمان مورد توجه قرار نگرفته اند. بطور مثال ملی گرائی (ناسیونالیسم) سنتی ایرانی تمرکزش عمدتا بر روی منافع سرزمین است و از سوی دیگر اسلام گرائی تقدم را به مردم (امت) می دهد. همین تفاوتِ در الویت منجر به تنش دائمی میان ایرانیان ملی گرا و ایرانیان اسلام گرا و نیز مناقشه میان سنت و تجدد در ایران شده است. من متقاعد شده ام که ملت گرائی می تواند فرآیند ملت سازی در ایران را کامل کند و موانع کلیدی بر سر راه “تغییر” از جمله فقدان اتحاد ملی را از میان بردارد.

 

برنامه من برای حرکت به سوی آینده

ایران همچنان در غلیان است! تغییر بالاخره شکل خواهد گرفت اما اینکه به چه بهائی باید صبر کرد و دید. طبیعی است که خرد حکم می کند تغییر با کمترین هزینه شکل بگیرد. این امر نیاز به ایده های جدید، شجاعت، خردورزی، مصالحه، و دورنگری دارد. هر چند که رسیدن به مقصود آسان نیست اما امکان پذیر است. ولی قبل از رسیدن به آینده ای بهتر باید رویکرد بهتری برای تغییر اتخاذ شود. چهار گزینه پیش روی ماست: یکم، ادامه وضعیت موجود که به دلیل تضادهای داخلی و فشارهای خارجی هر روز غیرمحتمل تر می شود. دوم، انقلاب نظیر آنچه که در سال 1357 رخ داد؛ این گزینه مطمئنا به هرج و مرج و تجزیه ایران خواهد انجامید چرا که هیچ فرد یا نیروئی قادر نیست در بحبوجه شورش ها کشور را متحد و یکپارچه نگاه دارد. سوم، جنگ یا تجاوز خارجی مانند مورد عراق و لیبی؛ این هم نسخه ایست برای ویرانی و فاجعه. چهارم، انتخابات آزاد و عادلانه که از دیدگاه من این گزینه کم هزینه ترین و در عین حال سازنده ترین راه برای تغییر ایران است. مخالفین خواهند گفت از قضا این راه حل غیرعملی ترین است چون نیروی حاکم هرگز اجازه انتخابات آزاد و عادلانه را نمی دهد. به اعتقاد من، با وجود مشکلات اساسی، این گزینه نه تنها کم هزینه تر که عملی تر هم هست بشرط اینکه انتخابات موجودیت نظام را به هر دلیلی به خطر نیاندازد.

 

من طرفدار رویکرد انتخاباتم و باورم این است که بهترین سیستم انتخابات برای ایران سیستم “نمایندگی تناسبی” (نمایندگی نسبی) است که قادر است شکل گیری دولت های ائتلاف را بطور واقعی امکان پذیر کند. این سیستم در کشورهائی مثل آلمان، ایتالیا و ترکیه وجود دارد و مشکل جناح بازیها را تا حدودی حل کرده است. بر اساس این سیستم انتخاباتی نیروهای سیاسی به اندازه وزن اجتماعی و سیاسی خود صاحب قدرت میشوند. در این سیستم، برنده همه چیز را نمیبرد و بازنده هم همه چیز را نمیبازد. برای نشان دادن اعتقادم به راه انتخابات، خود را نامزد احراز پست ریاست جمهوری در انتخابات 1392 خواهم کرد. برنامه جامع مبارزات انتخاباتی ام را تهیه و در وبگاه شخصی ام در معرض دید عموم خواهم گذاشت. چنانکه در برنامه مذکور نیز آمده است جاده پیش رو چندان هموار نیست ولی هیچ گزینۀ بهتری با توجه به شرایط داخلی و روابط ایران با دنیای خارج وجود ندارد.

 

در برنامه مذکور من به دقت و با ورود در جزئیات توضیح داده ام چرا ایرانیان باید گزینه انتخابات را جدی بگیرند، چرا من کاندیدای مناسبی هستم، اگر انتخاب شوم چه خدماتی می توانم انجام دهم، و بالاخره مبارزات انتخاباتی من چه تاثیری می تواند بر فضای سیاسی ایران بگذارد حتی اگر توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شوم. هم چنین موانع متعدد بر سر راه و نحوه مقابله با آنها را تشریح کرده ام. واقعیت ساده این است که ایران نیاز به تغییر دارد و مردم ایران تشنه تغییرند و با یک مدیریت صحیح تحقق تغییرات سازنده میسر است. من نظراتم را برای جامه عمل پوشاندن به این تغییر در برنامه انتخاباتی ام بنحوی موشکافانه توضیح داده ام. شما می توانید در این تلاش به من بپیوندید و یا می توانید با افکار و رویکردهای من مخالفت کرده و با نتایج آن که زندگی رو به قهقراست بسازید. انتخاب با شماست.